معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
|
|
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
|
زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر
|
|
اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد
|
آن غمزه که بد بودی با مدعی سست
|
|
امروز بتر زان شد تا باد چنین باد
|
آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت
|
|
اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد
|
حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای
|
|
بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد
|
نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای
|
|
تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد
|
پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت
|
|
پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد
|
چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود
|
|
چون باده همه جان شد تا باد چنین باد
|
دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را
|
|
آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد
|
تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی
|
|
مشهور خراسان شد تا باد چنین باد
|