شور در شهر فگند آن بت زنارپرست
|
|
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
|
پردهی راز دریده قدح می در کف
|
|
شربت کفر چشیده علم کفر به دست
|
شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش
|
|
نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
|
چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش
|
|
که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست
|
اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او
|
|
از پس پردهی پندار و هوا بیرون جست
|
هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست
|
|
که در آن ساعت زنار چهل گردن بست
|
گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد
|
|
خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست
|
بر در کعبهی طامات چه لبیک زنیم
|
|
که به بتخانه نیابیم همی جای نشست
|