دوش رفتم به سر کوی به نظارهی دوست
|
|
شب هزیمت شده دیدم ز دو رخسارهی دوست
|
از پی کسب شرف پیش بناگوش و لبش
|
|
ماه دیدم رهی و زهره سما کارهی دوست
|
گوشها گشته شکر چین که همی ریخت ز نطق
|
|
حرفهای شکرین از دو شکر پارهی دوست
|
چشمهای همه کس گشته تماشاگه جان
|
|
نز پی بلعجبی از پی نظارهی دوست
|
پیش یکتا مژهی چشم چو آهوش ز ضعف
|
|
شده شیران جهان ریشهای از شارهی دوست
|
کرده از شکل عزب خانهی زنبور از غم
|
|
دل عشاق جهان غمزهی خونخوارهی دوست
|
هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش
|
|
تازه خونی حذر اندر خم هر تارهی دوست
|
چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک
|
|
از ستاره شده آراسته سیارهی دوست
|
لب نوشینش بهم کرده بر نظم بقاش
|
|
داد نوشروان با چشم ستمگارهی دوست
|
دوش روزیم پدید آمده از تربیتش
|
|
بازم امروز شبی از غم بیغارهی دوست
|
چه کند قصه سنایی که ز راه لب و زلف
|
|
یک جهان دیده پر آوازهی آوارهی دوست
|
هست پروارهی او را رهی از بام فلک
|
|
همت شاه جهان ساکن پروارهی دوست
|
شاه بهرامشه آن شه که همیشه کف او
|
|
سبب آفت دشمن بود و چارهی دوست
|
زخم و رحم و بد و نیکش ز ره کون و فساد
|
|
تا ابد رخنهی دشمن بود و یارهی دوست
|