اگر نه بستهی این بیهنر جهان شدهای
|
|
چرا که همچو جهان از هنر جهان شدهای؟
|
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
|
|
تو همچو مادر بدخو چنین ازان شدهای
|
چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده است
|
|
تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شدهای؟
|
فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی
|
|
چو بوستان و به قد سرو بوستان شدهای؟
|
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
|
|
تو بر زمانهی بدمهر مهربان شدهای
|
به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد
|
|
به سفله تن نشدی بل به پاک جان شدهای
|
نگاه کن که: در این خیمهی چهارستون
|
|
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شدهای
|
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
|
|
چنین مسلط و سالار و قهرمان شدهای
|
زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد
|
|
که سوی او تو سزای نعیم و خوان شدهای
|
طفیلیان تو گشتند جمله جانوران
|
|
بر این مبارک خوان و تو میهمان شدهای
|
گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان
|
|
تو جز به عقل و سخن میر کاروان شدهای
|
اگر به عقل و سخن گشتهای بر این رمه میر
|
|
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شدهای؟
|
چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشدهاست
|
|
اگر تو در سلب خز و پرنیان شدهای؟
|
تو را همی سخنی خوب گشت باید و خوش
|
|
تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شدهای
|
تو را به حجر گکی تنگ در ببست حکیم
|
|
نه بند در تو چنین از چه شادمان شدهای؟
|
یقین بدان که چو ویران کنند حجرهی تو
|
|
همان زمان تو بر این عالی آسمان شدهای
|
نهان نهای ز بصیرت به سوی مرد خرد
|
|
اگرچه از بصر بیخرد نهان شدهای
|
زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت
|
|
اگر تو میر ستوران بیکران شدهای!
|
نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی
|
|
که چون خدای خداوند هندوان شدهای
|
اگر به دین و به دنیا نگشتهای خشنود
|
|
درست گشت که بدبخت و بدنشان شدهای
|
به دوستان و به بیگانگان به باب طمع
|
|
به سان اشعب طماع داستان شدهای
|
اگر جهان را بندهی تو آفرید خدای
|
|
تو پس به عکس چرا بندهی جهان شدهای
|
بدوز چشم ز هر سوزیان به سوزن پند
|
|
که زارو خوار تو از بهر سو زیان شدهای
|
به شعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
|
|
اگر به دل تبع پند راستان شدهای
|
وگر عنان خرد دادهای به دست هوا
|
|
چو اسپ لانه سرافشان و بیعنان شدهای
|
سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت
|
|
که تو به گفتن حق شهرهی زمان شدهای
|
تو نیکبختی کز مهر خاندان رسول
|
|
غریب و رانده و بینان و خان و مان شدهای
|
به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام
|
|
نه از گزاف چنین تو مثل روان شدهای
|
بس است فخر تو را این که بر رمهی ایزد
|
|
به سان موسی سالار و سرشبان شدهای
|
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
|
|
به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شدهای
|
گمان بد بگریزد ز دل به حکمت تو
|
|
از آن قبل که تو از حق بیگمان شدهای
|
به آب پند و طعام بیان و جامهی علم
|
|
روان گمره را نیک میزبان شدهای
|
قران کنند همی در دل تو حکمت و پند
|
|
بدان سبب که به دل خازن قران شدهای
|
تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من
|
|
چو زرد بید به ایام مهرگان شدهای
|
به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک
|
|
تو بیتمیز به گوش خرد گران شدهای
|
ز بهر دوستی آل مصطفی بر من
|
|
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شدهای
|
تو بیتمیز بر الفغدن ثواب مرا
|
|
اگر بدانی مزدور رایگان شدهای
|