دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی
|
|
اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی
|
هنرت باید از آغاز، اگر نه بیهنری
|
|
محال باشد جستن بهی و پیش گهی
|
کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟
|
|
بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی
|
قلم دلیل صلاح است و تیغ رهبر جنگ
|
|
تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟
|
قلم نشانهی عقل است و تیغ مایهی جور
|
|
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی
|
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
|
|
وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی
|
به تیغ بهتری تو به بتریی دگری است
|
|
نگر به حال بدیی دیگری مجوی بهی
|
بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی
|
|
که زان بهی دگری را نیاوری تبهی
|
ازان تهیتر دستی مدان که پر نشود
|
|
مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی
|
خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی
|
|
زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟
|
قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش
|
|
اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی
|
مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود
|
|
چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی
|
عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی
|
|
رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی
|
چو سیم و زر و سرب و آهن است و مس مردم
|
|
ز ترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی
|
قلم بگیر که سنگ زر است نوک قلم
|
|
بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی
|
قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر
|
|
به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی
|
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
|
|
دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی
|
اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود
|
|
چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی
|
وگر به لب شکری بیمزه است شکر تو
|
|
چو بیمزه است سخنهات همچو آب چهی
|
ز جهل بتر زی اهل علم نیست بدی
|
|
زهر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی
|
ره در حکما گیر و زین عدو بگریز
|
|
که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی
|
ز عاقلان بگریزی از آنکه گویندت
|
|
دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی
|
طبیب توست حکیم و تو با حکیم طبیب
|
|
همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی
|
توی سزای نکوهش،نکوهشم چه کنی؟
|
|
ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی
|
مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست
|
|
به دل چه کینه گرفتی ز من به بیگنهی؟
|
ز گردن و سر من گاه و تخت خویش مساز
|
|
چه کردهام من اگر تو سزای تخت و گهی؟
|
فره نجویم بر کس به عدل خرسندم
|
|
چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟
|
اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی
|
|
به مال سوی تو ناید ز من کمال بهی
|
اگر بسنجد با من تو را ترازوی عقل
|
|
برون شوی به گواهیی خرد ز مشتبهی
|
به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟
|
|
که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی
|
اگر گره بگشائی ز قول مرد حکیم
|
|
مهی سوی حکما گرچه روی پر گرهی
|
مگرد گرد در من، نه من به گرد درت
|
|
که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهی
|
هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم
|
|
چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی
|