بر مرکبی به تندی شیطانی
|
|
گشتم بگرد دهر فراوانی
|
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
|
|
او را سوار همچو سلیمانی
|
گوئی درشت و تیره همی بینم
|
|
آویخته ز نادره ایوانی
|
ایوان به گرد گوی درون گردان
|
|
وز بس چراغ و شمع چو بستانی
|
بنگر بدو اگرت همی باید
|
|
بر مبرم کبود گلستانی
|
گاهی گمان همی برمش باغی
|
|
گه باز تنگ و ناخوش زندانی
|
افزون شوندهای نه همی بینم
|
|
کو را همی نیابد نقصانی
|
نوها همی خلق شود و هرگز
|
|
نشنید کس که نو شد خلقانی
|
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
|
|
هر عاجزی نداند و نادانی
|
پس محدث است عالم جسمانی
|
|
زین خوبتر چه باید برهانی؟
|
گوئی است این حدیث و برو هر کس
|
|
بردهاست دست خویش به چوگانی
|
رفتم به نزد هر سرو سالاری
|
|
گشتم به گرد هر در و میدانی
|
خوردم ز مادران سخن هر یک
|
|
شیری دگر ز دیگر پستانی
|
دامی نهاده دیدم هر یک را
|
|
وز بهر صید ساخته دکانی
|
هر مفلسی نشسته به صرافی
|
|
پر باده کرده سائلی انبانی
|
دعوی همی کنند به بزازی
|
|
هر ناکسی و عاجز و عریانی
|
بیتخم و بیضیاع یکی ورزه
|
|
از خویشتن بساخته دهقانی
|
بیهیچ علم و هیچ حقومندی
|
|
در پیشگه نشسته چو لقمانی
|
از علم جز که نام نداند چیز
|
|
این حال را که داند درمانی؟
|
چون کاغذ سپید که بر پشتش
|
|
باشد به زرق ساخته عنوانی
|
ای بانگ بر گرفته به دعویها
|
|
چندان که مینباید چندانی
|
بسمان ز بانگ دست مغنی،بس
|
|
هات هزاردستان دستانی
|
گر بانگ بیمعانیمان باید
|
|
انگشت برزنیم به پنگانی
|
هر غیبهای ز جوشن قولت را
|
|
دارم ز علم ساخته پیکانی
|
نه مرد بارنامه و تزویرم
|
|
از ماهیی شناسم ثعبانی
|
دین دیگر است و نان طلبی دیگر
|
|
بگذار دین و رو سپس نانی
|
دین گوهری است خوب که عقل او را
|
|
کان الهی است، عجب کانی
|
کانی که با خرندهی این گوهر
|
|
عهدی عظیم گیرد و پیمانی
|
مر گوهر خرد را نسپارد
|
|
نه هیچ مدبری و نه شیطانی
|
در باز کرد سوی من این کان را
|
|
بگشاد قفل بسته سخندانی
|
دست سخن ببست و به من دادش
|
|
هرگز چینن نکرد کس احسانی
|
بنده بدین شده است سخن پیشم
|
|
نارد بدانچه خواهم عصیانی
|
من چون زبان به قول بگردانم
|
|
اندر سخن پدید شود جانی
|
چون گشت حال خلق جهان یارب
|
|
بفرست در جهانت نگهبانی
|
کس ننگرد همی به سوی دینت
|
|
وز راستی نداند بهتانی
|
متواری است و خوار و فرومانده
|
|
هرجا که هست پاک مسلمانی
|
ای کرده خیر خیره تو را حیران
|
|
چون خویشتن معطل و حیرانی
|
بندیش تا بر آنچه همی گوئی
|
|
از عقل هست نزد تو میزانی
|
غره شدی بدانچه پسندیدت
|
|
هر کاهل خسیس تن آسانی
|
هرچیز با قرین خود آرامد
|
|
جغدی گرد قرار به ویرانی
|
این است آن مثل که «فرو ناید
|
|
خر بنده جز به خان شتربانی»
|
بر طاعت مطیع همی خندد
|
|
مانند نیستت بجز از مانی
|
تاوان این سخن بدهی فردا
|
|
تاوانی و، چه منکر تاوانی
|
از منزل شریعت رفتهستی
|
|
واندر نهاده سر به بیابانی
|
اعنی که من جدا شوم از عامه
|
|
رایی دگر بگیرم و سامانی
|
ای کرده خمر مغز تو را خیره،
|
|
مستی تو در میانهی مستانی
|
در مغز پرفساد کجا آید
|
|
جز کز خیال فاسد مهمانی؟
|
ای حجت خراسان، کوته کن
|
|
دست از هر ابلهی و سر اوشانی
|
دینورز و با خدای حوالت کن
|
|
بد گفتن از فلانی و بهمانی
|