ای گرد گرد گنبد طارونی
|
|
یکبارگی بدین عجبی چونی؟
|
گردان منم به حال و نه گردونم
|
|
گردان نهای به حال و تو گردونی
|
گر راه نیست سوی تو پیری را
|
|
مر پیری مرا ز چه قانونی؟
|
زیرا که روزگار دهد پیری
|
|
وز زیر روزگار تو بیرونی
|
اکنونیان روان و تو برجائی
|
|
زیرا که نیست جسم تو اکنونی
|
درویش توست خلق به عمر ایراک
|
|
از عمر بیکناره تو قارونی
|
درویش دون بود، همه دونانند
|
|
اینها و، بر نهاده به تو دونی
|
هر کس که دون شمارد قارون را
|
|
از ناکسیش باشد و مجنونی
|
فرزند توست خلق و مر ایشان را
|
|
تو مادر مبارک و میمونی
|
بر راه خلق سوی دگر عالم
|
|
یکی رباط یا یکی آهونی
|
ای پیر، بر گذشته جوانی چون
|
|
دیوانهوار غمگن و محزونی؟
|
دیوی است کودکی، تو به دیوی بر،
|
|
گر دیو نیستی، ز چه مفتونی؟
|
پنجاه و اند سال شدی، اکنون
|
|
بیرون فگن ز سرت سرا کونی
|
گوئی که روزگار دگرگون شد
|
|
ای پیر سادهدل، تو دگرگونی
|
سروی بدی به قد و به رخ لاله
|
|
اکنون به رخ زریر و به قد نونی
|
گلگون رخت چو شست بهار ازور
|
|
بگذشت گل بگشت ز گلگونی
|
مال تو عمر بود بخوردی پاک
|
|
آن را به بیفساری و ملعونی
|
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
|
|
بر درد مالی و غم مغبونی؟
|
آن کس که دی همیت فریغون خواند
|
|
اکنون به سوی او نه فریغونی
|
وان را که نوش و شهد و شکر بودی
|
|
امروز زهر و حنظل و طاعونی
|
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
|
|
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟
|
هرشب زخونت چون بخورد لختی
|
|
چیزی نمانی ار همه جیحونی
|
گر خون تو نخورد به شب گردون
|
|
پس کوت آن رخان طبرخونی؟
|
مشغول تن مباش کزو حاصل
|
|
نایدت چیز جز همه وارونی
|
از حلق چون گذشت شود یکسان
|
|
با نان خشک قلیهی هارونی
|
جان را به علم و طاعت صابون زن
|
|
جامه است مر تو را همه صابونی
|
خاک است مشک و عنبر و تو خاکی
|
|
گرچه ز مشک و عنبر معجونی
|
ملکت نماند و گنج برافریدون
|
|
ایمن مباش اگر تو فریدونی
|
افزونیی که خاک شود فردا
|
|
آن بیگمان کمی است نه افزونی
|
کار خر است خواب و خور ای نادان
|
|
پس خر توی اگر تو همیدونی
|
مردم ز علم و فضل شرف یابد
|
|
نز سیم و زر و از خز طارونی
|
از علم یافت نامور افلاطون
|
|
تا روز حشر نام فلاطونی
|
با جاهلان از آرزوی دانش
|
|
با قال و قیل و حیلت و افسونی
|
از جهل خویشتن چو خود آگاهی
|
|
پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی
|
دانا به یک سال برون آرد
|
|
جهل نهفته از تو به هامونی
|
تو سوی خاص خلق سیهسنگی
|
|
گر سوی عام لولوی مکنونی
|
علم است کیمیای بزرگیها
|
|
شکر کندت اگر همه هپیونی
|
شاگرد اهل علم شوی به زان
|
|
کاکنون رهی و چاکر خاتونی
|
مردم شوی به علم چو ماذون کو
|
|
داعی شود به علم ز ماذونی
|
ذوالنونی از قیاس تو ای حجت
|
|
دریاست علم دین و تو ذوالنونی
|