آن قوت جوانی وان صورت بهشتی
|
|
ای بیخرد تن من از دست چون بهشتی؟
|
تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی
|
|
پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی
|
پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی
|
|
طاووسوار بودی و امروز خارپشتی
|
گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت
|
|
آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی
|
واکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند
|
|
از دل برون کن ای تن این انده و درشتی
|
بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو
|
|
عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی
|
عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی
|
|
سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی
|
واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا
|
|
این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی
|
ای جسته دی ز دستت فردا به دست تو نه
|
|
فردا درود باید تخمی که دیش کشتی
|
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
|
|
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی
|
راهی است این که همبر باشد درو به رفتن
|
|
درویش با توانگر با مزگتی کنشتی
|
لیکن دو راه آید پیش این روندگان را
|
|
کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی
|
در معدهت آتش آمد مشغول شد بدو دل
|
|
تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی
|
فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی
|
|
آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی
|
کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر
|
|
بیهیچ سود کردی زین شهر برگذشتی
|
گوئی که من ندانم چیزی و بیگناهم
|
|
نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟
|
با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی
|
|
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی
|
گر در بهشت باشد نادان بیتعبد
|
|
پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی
|
چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی
|
|
ای زشت دیو مردم در خورد تیر وخشتی
|
ای حجت خراسان بانگت رسید هرجا
|
|
گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی
|