آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
|
|
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
|
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
|
|
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
|
بس بیوفا و مهری کز دوستان یکدل
|
|
نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
|
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
|
|
این است رسم زشتی و آثار بیوفائی
|
بسیار گشت دورت تا مرد بیتفکر
|
|
گوید همی قدیمی بیحد و منتهائی
|
ایام بر دو قسم است آینده و گذشته
|
|
وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی
|
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
|
|
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
|
پس تو که روزگارت با اول است و آخر
|
|
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
|
وان را که بیبصارت یافه همی در آید
|
|
بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی
|
هرگز قدیم باشد جنبدهی مکانی؟
|
|
زین قول میبخندد شهری و روستائی
|
پرگرد باغ و بیبر شاخ و خلنده خاری
|
|
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی
|
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
|
|
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی
|
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
|
|
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی
|
صیاد بیمحابا هرگز چو تو ندیدم
|
|
غدار گنده پیری پر مکر و با روائی
|
هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی
|
|
گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی
|
ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن
|
|
بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی
|
از بس خطا و زلت ناخوبها که کردی
|
|
در چنگل عقابی در کام اژدهائی
|
گر هوش یار داری امروز بایدت جست
|
|
ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی
|
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
|
|
ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی
|
با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی
|
|
کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی
|
رفتند همرهانت منشین بساز توشه
|
|
مر معدن بقا را زین منزل فنائی
|
جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟
|
|
بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟
|
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
|
|
زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی
|
مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی
|
|
گاهی ز درد نالی گاهی ز بینوائی
|
کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی
|
|
گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟
|
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران
|
|
اندر غم قبائی تو از در قفائی
|
از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی
|
|
چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی
|
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
|
|
آن به که مهر او را از دل فرو زدائی
|
ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی
|
|
وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی
|
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
|
|
وانگه به کار دین در بیتوش و سست رائی
|
چندین چرا خرامی آراسته بگشی
|
|
در جبهی بهائی گر نیستی بهائی؟
|
تن زیر زیب و زینت جان بیجمال و رونق
|
|
با صورت رجالی بر سیرت نسائی
|
طاووس خواستندت میآفرید از اول
|
|
طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی
|
از دوستی دنیا بندهی امیر و شاهی
|
|
وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی
|
کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر
|
|
آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟
|
گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار
|
|
کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی
|
چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند
|
|
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی
|
گر همت تو این است، ای بیتمیز، پس تو
|
|
با کردگار عالم در مکر و کیمیائی
|
ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا
|
|
والله که بر خطائی حقا که بر خطائی
|
چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه
|
|
با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی
|
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
|
|
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی
|
دجال را نبینی بر امت محمد
|
|
گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟
|
یارانش تشنه یکسر و ز دوستیی ریاست
|
|
هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی
|
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج
|
|
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی
|
ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان
|
|
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی
|
امروز شرم ناید آزاده زادگان را
|
|
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی
|
آب طمع ببردهاست از خلق شرم یارب
|
|
ما را توی نگهبان زین آفت سمائی
|
تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
|
|
برخوان اگر کهن گشت آن گفتهی کسائی
|