چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟
|
|
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی
|
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
|
|
ز هرچه هست در این ره گذار بیمعنی
|
بدین سخن شدهای تو رئیس جانوران
|
|
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
|
سخن که بانگ توست او جدا نگر به چه شد
|
|
ز بانگ آن دگران جز به حرفهای هجی
|
نگاه کن که بدین حرفها چگونه خبر
|
|
به جان زید رساند زبان عمرو همی
|
وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران
|
|
خرد گوای من است اندر این قوی دعوی
|
سخن زجملهی حیوان به ما رسید، چنانک
|
|
ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی
|
سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی
|
|
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری
|
دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را
|
|
ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی
|
ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است
|
|
بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری
|
اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول
|
|
تو گزیده و حیوان به جملگی پژوی
|
به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود
|
|
به دست بیند قصاب لاغر از فربی
|
به لوح محفوظاندر نگر که پیش تست
|
|
درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی
|
به پیش توست ولیکن خط فریشتگان
|
|
همی ندانی خواندن گزافه بیاملی
|
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
|
|
به خط خویش الف را مگر بجهد از بی
|
خط فریشتگان را همی بخواهی خواند
|
|
چنین به بیادبی کردن و لجاج و مری
|
به چشم قول خدای از جهان او بشنو
|
|
که نه سخن نشنوده است کس مگر به ندی
|
به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم
|
|
به راه چشم شنوده است گفتهی دنیی
|
به راه چشم شنود از درخت قول خدای
|
|
که «من خدای جهانم» به طور بر موسی
|
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
|
|
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
|
به نزد شکر رازی است کز جهان آن را
|
|
شکر همی نکند جز به سوی کام انهی
|
روا بود که نیابد ز خلق راز خدای
|
|
مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری
|
شنود قول الهی و کار کرد بران
|
|
جهان به جمله ز چرخ بروج تا به ثری
|
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
|
|
به جهد روحنما را همی دهند اجری
|
زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل
|
|
سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی
|
همیت گوید هریک که کار خویش بکن
|
|
اگرت چشم درست است درنگر باری
|
خدای ما سوی ما نامهای نوشت شگفت
|
|
نوشتههاش موالید و آسمانش سحی
|
شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه
|
|
ز بهر این سخنان کرد کردگار انشی
|
سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟
|
|
چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی
|
رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق
|
|
چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی
|
تو را سخن نه بدان دادهاند تا تو زبان
|
|
برافگنی به خرافات خندناک جحی
|
سخن به منزلت مرکب است جان تو را
|
|
برو توانی رفتن به سوی شهر هدی
|
در هدی بگشاید مگر کلید سخن
|
|
همو گشاید درهای آفت و بلوی
|
گهی سخن حسک و زهر و خنجر است و سنان
|
|
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
|
زبان به کام در افعی است مرد نادان را
|
|
حذرت باید کردن همی از آن افعی
|
سخن سپارد بیهوش را به بند و بلا
|
|
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
|
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
|
|
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی
|
به اسپ و جامهی نیکو چرا شدی مشغول؟
|
|
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
|
سخن مجوی فزون زانکه حق توست از من
|
|
که آن ربی بود و نیستمان حلال ربی
|
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
|
|
وگر همه به مثل جان و دل همی به کری
|
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
|
|
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
|
دریغدار ز نادان سخن که نیست صواب
|
|
به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی
|
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
|
|
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی
|
سخن ز دانا بشنو زبون خویش مباش
|
|
مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی
|
رها شد از شکم ماهی و شب و دریا
|
|
به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی
|
اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی
|
|
مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی
|
برادرند به یکجا دروغ و رسوائی
|
|
جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی
|
دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود
|
|
وگرچه روی و ریا را همی کند آری
|
دروغگوی به آخر نکال و شهره شود
|
|
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی
|
بگیر هدیه ز حجت به وصفهای سخن
|
|
بر از معانی شعری به روشنی شعری
|