جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
|
|
که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی
|
برآوردم چو کاخی خوب و اکنون میفرود آرد
|
|
برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی
|
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو
|
|
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟
|
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه
|
|
کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی
|
نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی
|
|
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی
|
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی
|
|
کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی
|
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
|
|
چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟
|
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
|
|
که بگرفتیت دستی وقت بیچیزی و بینازی
|
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
|
|
به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی
|
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی
|
|
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی
|
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده
|
|
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی
|
همی این چرخ بیانجام عمرت را بینجامد
|
|
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟
|
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی
|
|
دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی
|
ز سیرتهای دیوان است، اندر نارت اندازد
|
|
اگر زینها برون ناری سر و یکسوش نندازی
|
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین
|
|
همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی
|
چو دل با جهل یکی شد جدائیشان ز یکدیگر
|
|
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی
|
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،
|
|
اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟
|
همی تازی به مجلسها که من تازی نکو دانم
|
|
ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بیخرد، تازی
|
خزینهی علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو
|
|
که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟
|
خزینهی راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است
|
|
به سوی تو که تو با دیو حیلتساز در رازی
|
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی
|
|
وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی
|
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟
|
|
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی
|
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت
|
|
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی
|
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
|
|
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی
|
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
|
|
همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی
|