ای مانده به کوری و تنگ حالی
|
|
بر من ز چه همواره بد سگالی
|
از کار تو دانی که بیگناهم
|
|
هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
|
دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟
|
|
زیرا که منم زر و تو سفالی
|
از جهل که آن ملک توست، جانم
|
|
چون جان تست از علوم خالی
|
نالیدنت از جهل خویش باید
|
|
از حجت بیچاره چند نالی؟
|
از مال مرا چیزهاست بهتر
|
|
چون دشمن من تو ز بهر مالی؟
|
فضل و خرد و مال گرد ناید
|
|
با زرق و خرافات و بدفعالی
|
هرچند که من چون درخت خرما
|
|
پر بارم و تو چون شکسته نالی
|
این حکم خدای است رفته بر ما
|
|
او بار خدای است و ما موالی
|
هرچند که پشم است اصل هردو
|
|
بسیار به است از پلاس قالی
|
گر تو به قفا با درفش کوشی
|
|
دانی که علی حال بر محالی
|
آن به که چو چیز محال جوید
|
|
اندیشهی تو گوش او بمالی
|
برتر مشو از حد و نه فروتر
|
|
هشدار و مقصر مباش و غالی
|
بر پایگه خویش اگر نباشی
|
|
جز رنج نبینی و جز نکالی
|
بنده چو خداوند خود نباشد
|
|
بر چیز زوالی چو لایزالی
|
هرچند که نیکو و نرم باشد
|
|
بر سر ننهد هیچ کس نهالی
|
هرچند که سیماند پاک هردو
|
|
بهتر ز حرامی بود حلالی
|
نوروز به از مهرگان اگرچه
|
|
هردو دو زمانند اعتدالی
|
ای گشته به درگاه میر چاکر
|
|
دعوی چه کنی خیره در معالی؟
|
دنیا چو رهی پیش من عیال است
|
|
تو پیش یکی چون رهی عیالی
|
گردن ندهد جز مر اهل دین را
|
|
این زال فریبندهی زوالی
|
دانا چو تو را پیش میر بیند
|
|
داند که تو بدبخت بر ضلالی
|
چون خویشتنی را رهی شدهستی
|
|
از بیخردیی خویش و بیکمالی
|
همواره دوان و در قفای شاهی
|
|
گوئی که مگر شاه را قذالی
|
مر باز جهان را به تن تذروی
|
|
مر یوز طمع را به دل غزالی
|
هر سر که کشید از رشی که هستی
|
|
وز پر طمعی نرم چون دوالی
|
گاهی به کشاکش دری و گاهی
|
|
بیکار که گوئی یکی جوالی
|
بر مذهب و بر رای میزبانی
|
|
بر خویشتن از ناکسی وبالی
|
وز سست لگامی و بیقراری
|
|
مر تیرک و مر ناک را مثالی
|
با باد جنوبی سوی جنوبی
|
|
با باد شمالی سوی شمالی
|
در دیگ خرافات کفچلیزی
|
|
در آینهی ناکسی خیالی
|
در مجلس با رود ساز و ساقی
|
|
تا وقت سحر مانده در جدالی
|
بر منبر شبگیر و بامدادان
|
|
با اخبرنائی و قال قالی
|
در مسجد دلتنگی و ملولی
|
|
در مجلس خوش طبع و بیملالی
|
در فحش و خرافات عندلیبی
|
|
در حجت و آیات گنگ و لالی
|
بیقول و جفاجوی و پر نفاقی
|
|
زیرا که عدوی رسول و آلی
|
گوئی که مسلمانم و ندیدی
|
|
هرگز تو مر اسلام را حوالی
|
تو روی محمد چگونه بینی
|
|
چون دشمن آلی ز بد خصالی
|
تا فعل تو این است وز نحوست
|
|
با دشمن آل نبی همالی
|
ای شاخ درخت ز قوم دوزخ
|
|
آن دان که نوالی اگر نوالی
|
جز سر به نگون قعر دوزخ
|
|
منحوس و نگون و بدنهالی
|
اکنون کن از آتش حذر که اکنون
|
|
بر چشمهی آب خوش زلالی
|
گر روی به آل پیمبر آری
|
|
از چاه برآئی به چرخ عالی
|
قارون شوی ار چند در سالی
|
|
خورشید شوی گرچه تو هلالی
|
امروز همی از سال نالی
|
|
وان روز بنالی ز بیسالی
|
آزاد شوی چون الف اگر چند
|
|
امروز به زیر طمع چو دالی
|