نماند کار دنیا جز به بازی
|
|
بقائی نیستش هر چون طرازی
|
تو کبگ کوه و روز و شب عقابان
|
|
تو اهل روم و گشت دهر غازی
|
سر و سامان این میدان نیابد
|
|
نه غازی و نه جامی و نه رازی
|
وزین خیمهی معلق برنپرد
|
|
اگر بازی تو از اندیشهسازی
|
بر این میدان در این خیمه همیشه
|
|
همی تازی نهانی وانفازی
|
سوی بستی نیازد جز توانا
|
|
سوی خواری نیازد جز نیازی
|
جهان جای خلاف و رنج و شر است
|
|
تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟
|
به دیدهی وهم و عقل اندر نیاید
|
|
چرا هرگز نیاز؟ از بینیازی
|
حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم
|
|
مده حقت بدین چیز مجازی
|
بجسم اندرت ضدان جفت گشتند
|
|
تفکر کن که کاری نیست بازی
|
رهی کان از شدن باشد نشیبی
|
|
چو باز آئی همو باشد فرازی
|
اگرچه کبگ صید باز باشد
|
|
بدو پیدا شده است از باز بازی
|
نبینی خوب را زشتی مقابل؟
|
|
نبینی عز را خواری موازی؟
|
نهفتهستند رازی بس شگفتی
|
|
بجوی آن راز را گر اهل رازی
|
بجوی آن راز را اندر تن خویش
|
|
نگر تا بیهده هرسو نتازی
|
نپردازی به راز ایزدی تو
|
|
که زیر بند جهل و بار آزی
|
یکی نامه است بس روشن تن تو
|
|
بدین خوبی و پهنی و درازی
|
تو را نامه همی برخواند باید
|
|
تو در نامه چو آهو چون گرازی؟
|
چو این نامه هم اندر نامهی خویش
|
|
نشان دادت بسی آن مرد تازی
|
به رنگ باز شد زاغت به سر بر
|
|
تو بیهوده همی شطرنج بازی
|
چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟
|
|
بسوی آز چندین چند یازی؟
|
یکی درنده گرگی میش دین را
|
|
به کشت خیر در خشمی گرازی
|
چرا نامهی الهی برنخوانی؟
|
|
چه گردی گرد افسان و مغازی؟
|
همی دشوارت آید کرد طاعت
|
|
که بس خوش خواره و با کبر و نازی
|
ره مکه همی خواهی بریدن
|
|
که با زادی و با مال و جهازی
|
مگر کاندر بهشت آئی به حیلت
|
|
بدین اندوه تن را چون گدازی؟
|
گر این فاسد گمانت راست بودی
|
|
بهشتی کس نبودی جز حجازی
|
همی جان بایدت فربه ولیکن
|
|
تنت گشته است چون مرغ جوازی
|
اگر بالفغدن دانش بکوشی
|
|
برآئی زین چه هفتاد بازی
|
تو از جان سخن گوی لطیفت
|
|
یکی نامهی سپید پهن بازی
|
قلمساز از زبان خویش بنویس
|
|
بر این نامه مناقب یا مخازی
|
ولیکن چون فرو خوانیش فردا
|
|
پدید آید که سوسن یا پیازی
|
تو ای حجت به شعر زهد و حکمت
|
|
سوی جنت سخندان را جوازی
|
به دین بر چرخ دانش آفتابی
|
|
به دانش حلهی دین را طرازی
|
دل گمراه را زی راه دین کس
|
|
به از تو کرد نتواند نهازی
|
به حکمت طبع را بنواز در زهد
|
|
چنین دانم که بس خوش مینوازی
|