ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
|
|
از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
|
در آرزوی خویش بمالید تو را مال
|
|
چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
|
بدخواه تو مال است که مالیدهی اوئی
|
|
بدخواه تو مال است تو چون فتنهی مالی؟
|
دام است تو را قال مقال از قبل مال
|
|
زان است که همواره تو با قال و مقالی
|
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی
|
|
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی
|
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر
|
|
چون میدوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟
|
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
|
|
از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی
|
در مزرعهی معصیت و شر چو ابلیس
|
|
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی
|
از عدل خداوند بیابی چو بیائی
|
|
با بار بزه روز قضا مزد حمالی
|
ای کرده تو را گردون دون همت و بیدین
|
|
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی
|
بنگر که کجا میروی و بیهده منگر
|
|
سوی خدم و بنده و آزاد و موالی
|
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن
|
|
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی
|
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
|
|
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟
|
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
|
|
با جاه بلند و حشم و همت عالی؟
|
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری
|
|
هرچند که با عز و جلالی و جمالی
|
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
|
|
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی
|
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
|
|
برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی
|
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
|
|
با بید و سپیدار همانند و همالی
|
ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است
|
|
گر تو به تن خویش فرومایه سفالی
|
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است
|
|
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی
|
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت
|
|
بادی است صبائی و جنوبی و شمالی
|
این باد همی هیچ شب و روز نهالد
|
|
شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی
|
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک
|
|
سیسال برآمد که همی هیچ نوالی
|
امسال بیفزود تو را دامن پیشین
|
|
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی
|
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب
|
|
خمیده و بیتاب چو فرسوده دوالی
|
دانی که همی برتو جهان درد سگالد
|
|
او در سگالید، تو درمان نسگالی؟
|
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
|
|
شیری بسگالد نسگالی تو شگالی
|
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
|
|
مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی
|
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
|
|
ممن نه مقصر بود ای پیر نه غالی
|
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک
|
|
دین است سر سروری و اصل معالی
|
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری
|
|
پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی
|
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
|
|
وایات قران زرو عقیق است و لی
|
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است
|
|
امثال بر تیره و تاری چو لیالی
|
بر ظاهر امثال مرو، کهت نفزاید
|
|
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی
|
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را
|
|
جز راه حروری و کرامی و کیالی
|
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است
|
|
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی
|
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست
|
|
با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی
|
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
|
|
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی
|
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است
|
|
بیشک تو خریدار خرافات و محالی
|
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
|
|
وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی
|
من دی چو تو بودهستم، دانم که تو امروز
|
|
از رنج محالات شنودن به چه حالی
|
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
|
|
مفلس کندت بیشک اگر گنج سالی
|