بدخو جهان تو را ندهد دسته
|
|
تا تو ز دست او نشوی رسته
|
بستهی هوا مباش اگر خواهی
|
|
تا دیو مر تو را نگرد بسته
|
دیو از تو دست خویش کجا شوید
|
|
تا تو دل از طمع نکنی شسته؟
|
تا کی بود خلاف تو با دانا
|
|
او جسته مر تو را و تو زو جسته
|
ای خوی بد چو بندهی بد رگ را
|
|
صد ره تو را به زیر لگد خوسته
|
جز خوی بد فراخ جهانی را
|
|
بر تو که کرد تنگتر از پسته؟
|
بشنو به گوش دل سخن دانا
|
|
تا کی بوی به جهل کبا مسته؟
|
تا کی روی چو کرهی بد گوهر
|
|
جل و عنان دریده و بگسسته؟
|
چون از فساد باز کشی دستت
|
|
آنگه دهد صلاح تو را دسته
|
چون چرغ را دهند، هوای دل
|
|
یک چند داده بود تو را مسته
|
آن باد ساری از سر بیرون کن
|
|
اکنون که پخته گشتی و آهسته
|
وان چون چنار قد چو چنبر شد
|
|
پر شوخ گشت دست چو پیلسته
|
آن را که او سپر کند از طاعت
|
|
تیر هوای دل نکند خسته
|
گرد از دل سیاه فرو شوید
|
|
مسح و نماز و روزهی پیوسته
|
هر گه که جست و جوی کنی دین را
|
|
دنیا به پیشت آید ناجسته
|
جای خلافهاست جهان، دروی
|
|
شایسته هست و هست نشایسته
|
بگذر ز شر اگر نبود خیری
|
|
نارسته به بود چو به بد رسته
|
نشنودی آن مثل که زند عامه
|
|
«مرده به از به کام عدو زسته»
|
اندر رهند خلق جهان یکسر
|
|
همچون رونده خفته و بنشسته
|
بایسته چون بود بهسزا دنیا
|
|
چون نیست او نشسته و بایسته
|
بر رفتنیم اگرچه در این گنبد
|
|
بیچارهایم و بسته و پیخسته
|
روزان شبان بکوش و چو بیهوشان
|
|
مگذار کار بیهده برسته
|
هرچیز باز اصل همی گردد
|
|
نیک و بد و نفایه و بایسته
|
دانست باید این و جز این زیرا
|
|
دانسته به بود ز ندانسته
|
بر خوان ژاژخای منه هرگز
|
|
این خوب قول پخته و خایسته
|