دور باش ای خواجه زین بیمر گله
|
|
کهت نیاید چیز حاصل جز گله
|
هر که در ره با گلهی خوگان رود
|
|
گرد و درد و رنج یابد زان گله
|
خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ
|
|
دانیال این کرد بر دانا مله
|
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
|
|
چون لبالب شد چمانه و بلبله
|
وز نهیب مذن و بانگ نماز
|
|
اندرون افتد به تنشان زلزله
|
آب تیره است این جهان، کشتیت را
|
|
بادبان کن دانش و طاعت خله
|
گر کله زد جاهلی با بخت بد
|
|
مر تو را با او نباید زد کله
|
چون کله گم کرد نادان مر تو را
|
|
کی تواند دید هرگز با کله؟
|
با عمل مر علم دین را راست دار
|
|
آن ازین کمتر مکن یک خردله
|
کار بیدانش مکن چون خر، منه
|
|
در ترازو بارت اندر یک پله
|
چون به نادانی کند مزدور کار
|
|
گرسنه خسپد به شب دست آبله
|
چون نشوئی دل به دانش همچنانک
|
|
موی را شوئی به آب آمله؟
|
علم خورد و برد خود گستردهاند
|
|
پیش این انبوه و گمره قافله
|
پیش این گاوان که هرگزشان نبود
|
|
دل به کاری جز به کار حوصله
|
نان همی جوید کسی کو میزند
|
|
دست بر منبر به بانگ و مشغله
|
زیمله بر تو نهاده است آن خسیس
|
|
چون کشی گر خر نگشتی زیمله
|
عقل تاویل است و دوشیزه نهان
|
|
چون به برگ حنظل اندر حنظله
|
علم حق آن است، از آن سو کش عنان
|
|
عامه را ده جمله علم خربله
|
پای پاکیزه برهنه به بسی
|
|
چون به پا اندر دریده کشکله
|
علم تاویلی به تنزیل اندر است
|
|
وز مثل دارد به سر بر قوفله
|
مصقله است این علم، زنگ جهل را
|
|
چیز نزداید مگر کاین مصقله
|
عهد یزدان است کلید و، قفل او
|
|
نیست جز ترفند تقلیدی یله
|
ای سپرده دل به دنیا، وقت بود
|
|
که شوی مر علم دین را یکدله
|
دهر بد گوهر به شر آبستن است
|
|
جز بلا هرگز نزاد این حامله
|
دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک
|
|
در کشندت زیر شر و ولوله
|
چون نگیری سلسله داوودوار؟
|
|
پیش توست آویخته آن سلسله
|
گر به تاریکی همی چشمت ندید
|
|
حجت اینک داشت پیشت مشعله
|