چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
|
|
کان جان است، چنین باشد جان را کان
|
کان جان است که پرجانور است این چرخ
|
|
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
|
گوهر کان دلم نیز چنین شاید
|
|
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
|
نامهای کرد خدا چون به خرد زی تو
|
|
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
|
نیک زین عنوان بندیش و مراد او
|
|
همه زین عنوان چون روز همی برخوان
|
در تن خویش ببین عالم را یکسر
|
|
هفتنجم و ده و دو برج و چهار ارکان
|
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
|
|
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
|
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
|
|
خطر تخم به بار است سوی دهقان
|
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
|
|
چون خردمند و گرامیش بود مهمان
|
گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
|
|
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
|
کیستی، بنگر کز بهر تو میروید
|
|
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
|
کیستی، بنگر کز بهر تو میزاید
|
|
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
|
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
|
|
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
|
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
|
|
زین طعام است تو را جمله و زان درمان
|
تیر سرما را خز است تو را جوشن
|
|
آب دریا را کشتی است تو را پالان
|
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
|
|
حیوانند که گنگاند همه ایشان
|
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
|
|
که نه عریانی و ایشان همگان عریان
|
بنده و کارکنانند تو را گوئی
|
|
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
|
دیو اگر کارکن بیخرد و دین است
|
|
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
|
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
|
|
عامه گمرهتر دیوند همه یکسان
|
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
|
|
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
|
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
|
|
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
|
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
|
|
گرچه روشن باشد تیره شود پایان
|
شو حذردار، حذر، زین یلهگو باره
|
|
بل نه گوباره کز این قافلهی شیطان
|
زین قوی قافلهی کور و کر، ای خواجه
|
|
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
|
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
|
|
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
|
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
|
|
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
|
جز که یمگان نرهانید مرا زینها
|
|
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
|
گرچه زندان سلیمان نبی بودهاست
|
|
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
|
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
|
|
تا قیامت به حق آل نبی ویران
|
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
|
|
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
|
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
|
|
باد کردهاست به خلق اندر شادروان
|
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
|
|
پست یابیش چو بر برف بود بنیان
|
دست اندر رسن آل پیمبر زن
|
|
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
|
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
|
|
نارد این تخم بری جز که همه عصیان
|
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
|
|
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
|
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
|
|
خاک تاریک به خورشید شود رخشان
|
مردمی کن به طلب دین که بدان دادهاست
|
|
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
|
گر ستوری کنی و علم نیاموزی
|
|
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
|
گر تو را همت بر خواب و خور افتادهاست
|
|
گرت گویم که ستوری نبود بهتان
|
سوی هشیار و خردمند ستوری تو
|
|
گر تو را از دین مشغول کند دندان
|
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
|
|
من ندیدم چو تو بیحاصل بازرگان
|
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
|
|
گوی گشتهستی، ای پیر، و طمع چوگان
|
مرد غواص به دریای بزرگ اندر
|
|
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
|
جهد آن کن که از این کان جهان جان را
|
|
برگذاری به خرد زین فلک گردان
|
چه روی از پس این دیو گریزنده
|
|
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
|
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
|
|
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
|
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
|
|
از سر سولان بندیش هم از پایان
|