مکر و حسد را ز دل آوار کن

دست فرودار چو آشفت بخت سر ز خمار دنه هشیار کن
خویشتن ار چند که غره نه‌ای غره‌ی این عالم غدار کن
آنکه همی دیش به بیگار خویش بردی امروزش بیگار کن
وانکه به نزدیک تو دی خوار بود بر درش امروز تنت خوا رکن
ور نه خوش آیدت همی قول من با فلک گردان پیکار کن
چیست که بیهوش همی بینمت؟ از چه همی نالی؟ اقرار کن
مرکب ایمانت اگر لنگ شد قصد سوی کلبه‌ی بیطار کن
علت پوشیده مدار از طبیب بر در او خواهش و زنهار کن
جانت بیالود به آثار جهل قصد به برکندن آثار کن
دزدی و طرار ببردت ز راه بریه بر آن خائن طرار کن
دیو که باشد مگر آنکو به جهد گوید «شلوار ز دستار کن»؟
پشک به تو فروخت به بازار دین گفت «هلا مشک به انبار کن»
کیسه‌ت پر پشک و پشیز است و روی کیسه یکی پیش نگونسار کن
عیبه‌ی اسرار نبی بد علی روی سوی عیبه‌ی اسرار کن
گر نشنوده است که کرار کیست روی بر آن صاین کرار کن
همبر با دشت مدان کوه را فکرت را حاکم و معیار کن
ورت همی باید شو کوه را بشکن و با هامون هموار کن
لعنت بر هر که چنین غدر کرد لعنت بر جاهل غدار کن