بر جانور و نبات و ارکان
|
|
سالار که کردت ای سخندان؟
|
وز خاک سیه برون که آورد
|
|
این نعمت بیکران و الوان؟
|
خوانی است زمین پر ز نعمت
|
|
تو خاک مخوانش نیز خوانخوان
|
خویشان تو اند جانور پاک
|
|
زیرا که تو زندهای چو ایشان
|
پس چونکه رهی و بنده گشتند،
|
|
ای خویش، تو را بجمله خویشان؟
|
تو در خز و بز به زیر طارم
|
|
خویشانت برهنه و پریشان
|
ایشان ز تو جمله بینیازند
|
|
وز بیم تو مانده در بیابان
|
تو مهتری و نیازمندی
|
|
نشنود کسی مهی بر این سان
|
گر شیر قویتر است از تو
|
|
چون است ز بانگ تو گریزان؟
|
ور پیل ز تو به تن فزون است
|
|
بر پیل تو را که داد سلطان؟
|
بیگار تو چون همی کند آب
|
|
تا غله دهدت سنگ گردان؟
|
آتش به مراد توست زنده
|
|
در آهن و سنگ خاره پنهان
|
فرمان تو را چرا مطیع است
|
|
تا پخته خوری بدو و بریان؟
|
در آهن و سنگ چون نشسته است
|
|
این گوهر بیقرار عریان؟
|
بیرون نجهد مگر بفرمانت
|
|
این گوهر صعب ازین دو زندان
|
جز تو ز هوا همی که سازد
|
|
چندین سخن چو در و مرجان؟
|
دهقانی توست خاک ازیرا
|
|
خویشانت نیند چون تو دهقان
|
ارکان همه مر تو را مطیعاند
|
|
هرچند خدای راست ارکان
|
نیکو بنگر که: کیستی خود
|
|
وز بهر چهای رئیس حیوان
|
وین کار که کرد و خود چرا کرد
|
|
آن کس که بکرد با تو احسان
|
از جانوران به جملگی نیست
|
|
جز جان تو را خرد نگهبان
|
بر جانورت خرد فزون است
|
|
وز نور خرد گرد شرف جان
|
وز نور خرد شده است ما را
|
|
این جانور دگر به فرمان
|
آزاد شود به عقل بنده
|
|
واباد شود به عقل ویران
|
آباد به عقل گشت گردون
|
|
وازاد به عقل گشت لقمان
|
معروف به دیدن است چشمت
|
|
دندانت موکل است بر نان
|
گوشت بشنود و دست بگرفت
|
|
بینیت بیافت بوی ریحان
|
بنگر: به خرد چه کردهای کار
|
|
صد سال در این فراخ میدان
|
بیکار چراست عقل در تو
|
|
بر کار همیشه تیز دندان
|
چیزیت نداد کان نبایست
|
|
دارندهی روزگار، یزدان
|
کار خرد است باز جستن
|
|
از حاصل خلق و چرخ و دوران
|
کار خرد است دردها را
|
|
آورد پدید روی درمان
|
از مرگ بتر ندید کس درد
|
|
داناش نخواست همچو نادان
|
ای آمده زان سرای و مانده
|
|
یک چند در این سرای مهمان
|
دانا نکشد سر از مکافات
|
|
بد کرده بدی کشد به پایان
|
یک چند تو خوردهای جهان را
|
|
اکنون بخوردت باز گیهان
|
«چون تو بزنی بخورد بایدت»
|
|
این خود مثل است در خراسان
|
بر خوردن جسم هر خورنده
|
|
دندان زمانه مرگ را دان
|
بنگر که خرد رهی نماید
|
|
زی رستن از این عظیم ثعبان
|
حق است چنین که گفتمت مرگ
|
|
بر حق مشو بخیره گریان
|
تن خورد در این جهان و او مرد
|
|
بر جان نبود ز مرگ نقصان
|
جان را نکند جهان عقوبت
|
|
کو را ز تن آمده است عصیان
|
چون گشت یقین که جان نمیرد
|
|
آسان برهی ز مرگ آسان
|
آسان به خرد شود تو را مرگ
|
|
زین به که کند بیان و برهان؟
|
مشغول تنی که دیو توست او
|
|
بل دیو توی و او سلیمان
|
خندانت همی برد سوی جر
|
|
دشمن بتر آن بود که خندان
|
ای بندهی تن، تو را چه بودهاست
|
|
با خاطر تیره روی رخشان؟
|
افتاده به چاه در، چه بایدت
|
|
بر برده به چرخ طاق و ایوان؟
|
تن جلد و سوار و جان پیاده
|
|
بالینت چو خز و سر چو سندان
|
جان را به نکو سخن بپرور
|
|
زین بیش مگر گرد دیوان
|
بنگر که قوی نگشت عقلت
|
|
تا تنت نگشت سست و خلقان
|
چون جانش عزیزدار دایم
|
|
مفروش گران خریده ارزان
|
آن کن که خرد کند اشارت
|
|
تا برشوی از ثری به کیوان
|
بگزار به شکر حق آن کس
|
|
کو کرد دل تو عقل را کان
|
از پاکدل، ای پسر، همی گوی
|
|
«سبحانک یا اله سبحان»
|
بنگر به چه فضل و علم گشتهاست
|
|
یعقوب جهود و تو مسلمان
|
آن خوان که مسیح را بیامد
|
|
آراسته از رحیم رحمان
|
تو چون به شکی که زی محمد
|
|
نامد به ازان بسی یکی خوان؟
|
خوان پیش توست لیکن از جهل
|
|
تو گرسنهای برو و عطشان
|
از نامه خبر نداری ایراک
|
|
برخوانده نهای مگر که عنوان
|
گوئی که «فلان مرا چنین گفت
|
|
و آورد مرا خبر ز بهمان
|
کز مذهبها درست و حق نیست
|
|
جز مذهب بوحنیفه نعمان»
|
هارون زمانه را ندیدی
|
|
ای غره شده به مکر هامان
|
ریحان که دهدت چون همی تو
|
|
ریحان نشناسی از مغیلان؟
|
آگاه نهای که ریگ بارید
|
|
بر سرت به جای خرد باران
|
گمراه شدی چو بر تو بگذشت
|
|
در جامهی جبرئیل شیطان
|
از شیر و ز می خبر نداری
|
|
ای سرکه خریده و سپندان
|
آگاه شوی چو باز پرسد
|
|
دانات ز مشکلات فرقان
|
چون خیره شود سرت در آن راه
|
|
رهبر نبوی تو بلکه حیران
|
چون برف بود بجای سبزه
|
|
دی ماه بود نه ماه نیسان
|
ای حجت دین به دست حکمت
|
|
گرد از سر ناصبی بیفشان
|