این گنبد پیروزهی بیروزن گردان
|
|
چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟
|
من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز
|
|
یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان
|
ناگاه گلستانش پدید آرد گلها
|
|
چون گشت بیابانش ز دیدار تو پنهان
|
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
|
|
نه بسته طنابی نه ستونی زده زینسان؟
|
این گوی گران را به هوا بر که نهاده است؟
|
|
تا کی به شگفتی بوی از تخت سلیمان؟
|
این گوی به کردار یکی خوان عظیم است
|
|
بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان
|
این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش
|
|
تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان
|
زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟
|
|
ای گشته بر این گوی تو را پشت چو چوگان!
|
تاچند در این گوی بخواهد نگرستن
|
|
این چرخ بدین چشم فروزندهی رخشان؟
|
چشم فلک است این که بدو تیره زمین را
|
|
همواره همی بیند این گنبد گردان
|
کانی است در این گوی پر از گوهر و دانه
|
|
زین چشم بر این گوهر مانده است در این کان
|
جویندهی این جوهر را دست چهار است
|
|
از تیر و زمستان و ز نیسان و حزیران
|
این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید
|
|
کانی دگرش سازند آنگاه ز ارکان
|
آن کان نخستینت نمودم که زمین است
|
|
وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان
|
ای گوهر بیرنگ، بدین کان دوم در
|
|
رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران
|
چون قیمت یاقوت به آب است تو دانی
|
|
کابت سخن است، ای سره یاقوت سخندان
|
هیکل به تو گشتهاست گرانمایه ازیراک
|
|
هیکل صدف توست و درو جان تو مرجان
|
مرجان تو مرجان خدای است ازیراک
|
|
از حکمت و علم آمد مرجان تو را جان
|
زنهار که مر جان را بیجان نگذاری
|
|
زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان
|
روزی بشکافند مر این تیره صدف را
|
|
هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان
|