چند کنی جای چنین به گزین؟
|
|
چون نروی سوی سرائی جز این؟
|
چند نشینی تو؟ که رفتند پاک
|
|
همره و یارانت، هلا برنشین
|
چند کنی صحبت دنیا طلب؟
|
|
صحبت یاری به ازین کن گزین
|
مهر چنین خیره چه داری برانک
|
|
بر تو همی دارد همواره کین؟
|
بچهی خاکی و نبیرهی فلک
|
|
مادر زیرین و پدرت از برین
|
چونکه زمینی نشود بر فلک
|
|
چند بود آن فلکی بر زمین؟
|
نیک نگه کن که حکیم علیم
|
|
چونت ببستهاست به بندی متین!
|
چند در این بند به گشی چنین
|
|
دامن دنیا بکشی واستین؟
|
سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر
|
|
صورت بسته است همانا چنین
|
ترسان گشتی که چنینی به زار
|
|
گرت برآرند از این پارگین
|
جهل نموده است تو را این خیال
|
|
جز که چنین گفت یکی پیش بین؟
|
گفت که «تو زندهتر آنگه شوی
|
|
کهت برهانند از این تیره طین»
|
بلکه به زندانی چونان که گفت
|
|
مه ز رسولان خدای اجمعین
|
این فلک زود رو، ای مردمان،
|
|
صعب حصاری است بلند و حصین
|
بر دل و بر وهم جهان چرخ را
|
|
زندان کرده است جهانآفرین
|
تا نشناسد که برون زین فلک
|
|
چیست به اندیشهی کس آفرین
|
وهم گران را که برون است ازین
|
|
راست بدیدی و به عینالیقین
|
خلق بدان عالم منکر شدی
|
|
سست شدی بر دلشان بند حین
|
جز به چنین صنع نیامد درست
|
|
وعدهی بستان پر از حور عین
|
تا نبری ظن که مگر منکر است
|
|
نعمت آن عالم را بو معین
|