ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن
|
|
خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن
|
همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون
|
|
نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن
|
راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو
|
|
چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟
|
چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو
|
|
چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟
|
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر
|
|
بانگ مذن را فزونی از صد و پنجاه من
|
تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین
|
|
شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن
|
گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را
|
|
گور سازد شیر گیتی خویشتن را بیدهن
|
تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟
|
|
جانت عریان است و تو برگرد تن کرباس تن
|
چهره و جامهی نکو زیب و جمال مرد نیست
|
|
ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن
|
عیب تو جامهت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم
|
|
گر نهای زن یا قلمزن باش یا شمشیرزن
|
از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف
|
|
ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن
|
تیغ تخت توست و تاج تو قلم، شو هر دو دست
|
|
آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن
|
دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر
|
|
وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن
|
گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی به دست
|
|
نیم مردی، زانکه تو یک دسته ماندی سوی من
|
عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده
|
|
نام جد من معدل بود و نام من حسن؟
|
خوب روی از فعل خوب است، ای برادر، جبرئیل
|
|
زشت سوی مردمان از فعل زشت است اهرمن
|
بیهنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود
|
|
با هنر بیچیز اگر ماند نباشد ممتحن
|
گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی
|
|
ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن
|
از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب
|
|
تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن
|
تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر
|
|
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن
|