دیر بماندم در این سرای کهن من

دیر بماندم در این سرای کهن من تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
خسته ازانم که شست سال فزون است تا به شبانروزها همی بروم من
ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن
خویشتن خویش را رونده گمان بر هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن
گشتن چرخ و زمانه جانوران را جمله کشنده است روز و شب سوی گشتن
ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد کو بستاند ز تو کلند به سوزن
جستم من صحبتش ولیکن از این کار سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن
گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت دست نبایدت با زمانه پسودن
نو شده‌ای،نو شده کهن شود آخر گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن
گرت جهان دوست است دشمن خویشی دشمن تو دوست است دوست تو دشمن
گر بتوانی ز دوستی جهان رست بنگر کز خویشتن توانی رستن ؟
وای بر آن کو زخویشتن نه برآید سوخته بادش به هردو عالم خرمن
دوستی این جهان نهنبن دلهاست از دل خود بفگن این سپاه نهنبن
مسکن تو عالمی است روشن وباقی نیست تو را عالم فرودین مسکن
شمع خرد بر فروز در دل و بشتاب با دل روشن به سوی عالم روشن
چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت علم و عمل بایدت فتیله و روغن
در ره عقبی به‌پای رفت نباید بلکه به جان و به عقل باید رفتن
خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان دامن با آستینت برکش و برزن
توشه‌ی تو علم و طاعت است در این راه سفره دل را بدین دو توشه بیاگن
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر جای ستم نیست آن و گر بزی و فن