حکمتی بشنو به فضل ای مستعین
|
|
پاک چون ماء معین از بومعین
|
چون بهشتت کی شود پر نور دل
|
|
تا درو ناید ز حکمت حور عین؟
|
دل به حورالعین حکمت کی رسد
|
|
تا نگردد خالی از دیو لعین؟
|
دل خزینهی علم دین آمد، تو را
|
|
نیست برتر گوهری از علم دین
|
مکر دیوان و هوسها را منه
|
|
در خزینهی علم ربالعالمین
|
جان تو بر عالم علوی رسد
|
|
چون کنی مر علم را باجان عجین
|
دین و دنیا هر دوان مر راست راست
|
|
راستی را دار دین راستین
|
اسپ دنیا دست ندهد مر تو را
|
|
تا ز علم و راستی ننهیش زین
|
گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد
|
|
راستیشان کرد شیر و انگبین
|
راستی با علم چون همبر شدند
|
|
این ازان پیدا نباشد آن ازین
|
دین چه باشد جز که عدل و راستی؟
|
|
چیز باشد جز که خاک و آب طین؟
|
علم را فرمودمان جستن رسول
|
|
جست بایدت ار نباشد جز به چین
|
«قیمت هر کس به قدر علم اوست»
|
|
همچنین گفته است امیرالممنین
|
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
|
|
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین
|
مر سخن را گندمین و چرب کن
|
|
گر نداری نان چرب و گندمین
|
خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد
|
|
از میان ابروی دشمنت چین
|
با عمل مر قول خود را راستدار
|
|
این چنان باید که باشد آن چنین
|
مر مرا شکر چرا وعده کنی
|
|
گرت سنگ است، ای پسر، در آستین؟
|
مر مرا آن ده که بستانی همان
|
|
گاه چونی کور و گاهی دور بین؟
|
دادخواهی ور بخواهند از تو داد
|
|
پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟
|
از قرین بد حذر بایدت کرد
|
|
کز قرین بد بیالاید قرین
|
زر ندیدهستی که بیقیمت شود
|
|
چون بیندائیش بر چیزی مسین
|
گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش
|
|
بر زمانهی بیقرار ناامین
|
آسیائی زود گرد است این و تیز
|
|
زو نه شاید بود شاد و نه حزین
|
جز که محدث نیست چیزی جز خدای
|
|
نه زمان و نه مکان و نه مکین
|
گر مسلمانی به دین اندر برو
|
|
بر طریق و راه خیر المرسلین
|
بر ره آن رو به دین کوت آفرید
|
|
خود برای خویش دینی مافرین
|
مافرین دینی به نادانی کزان
|
|
بر تنت نفرین کند جان آفرین
|
از محمد عیب اگر نامد تو را
|
|
چون کنی هزمان امامی به گزین؟
|
خشم را طاعت مدار ایرا که خشم
|
|
زیر دامن در بلا دارد دفین
|
بر پشیمانی خوری از تخم خشم
|
|
خود مکار این تخم و زو این بر مچین
|
پارسائی را کم آزاری است جفت
|
|
شخص دین را این شمال است آن یمین
|
گر نخواهی کهت بیازارد کسی
|
|
بر سر گنج کمآزاری نشین
|
خوی نیکو را حصار خویش گیر
|
|
وز قناعت بر درش زن زوفرین
|
علم جوی و طاعتآور تا به جان
|
|
زین تن لاغر برون آئی سمین
|
نازنین جان را کن، ای نادان، به علم
|
|
تن چه باشد گر نباشد نازنین؟
|
چون از اینجا جان تو فربی رود
|
|
تن چه فربی چه نزار اندر زمین
|
خامشی به چون ندانی گفت نیک
|
|
نانهاده به بخوان نان ارزنین
|
خود زبان از هردوان کوتاه کن
|
|
چون همی نفرین ندانی ز افرین
|
حکمت از هر کس که گوید گوش دار
|
|
گر مثل طوغانش گوید یا تگین
|
یاسمین را خوش ببوید هر کسی
|
|
گرچه از سرگین برآید یاسمین
|
پند خوب و شعر حجت را بدار
|
|
یادگار از بومعین ای مستعین
|