سوار سخن را ضمیر است میدان
|
|
سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان
|
خرد را عنان ساز و اندیشه را زین
|
|
براسپ زبان اندر این پهن میدان
|
به میدان خویش اندر اسپ سخن را
|
|
اگر خوب و چابک سواری بگردان
|
به میدان تنگ اندرون اسپ کره
|
|
نگر تا نتازی به پیش سواران
|
سواران تازنده را نیک بنگر
|
|
در این پهن میدان ز تازی و دهقان
|
عرب بر ره شعر دارد سواری
|
|
پزشکی گزیدند مردان یونان
|
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
|
|
ره رومیان زی حساب است و الحان
|
مسخر نگار است مر چینیان را
|
|
چو بغدادیان را صناعات الوان
|
یکی باز جوید نهفته ز پیدا
|
|
یکی باز داند گران را ز ارزان
|
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
|
|
طرازیدن آب و تقدیر بنیان
|
در این هر طریقی که بر تو شمردم
|
|
سواران جلدند و مردان فراوان
|
که دانست از اول، چه گوئی که ایدون
|
|
زمان را بپیمود شاید به پنگان؟
|
که دانست کز نور خورشید گیرد
|
|
همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟
|
که دانست کاندر هوا بیستونی
|
|
ستاده است دریا و کوه و بیابان؟
|
که دانست چندین زمین را مساحت
|
|
صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟
|
که کرد اول آهنگری؟ چون نبودهاست
|
|
از اول نه انبر نه خایسک و سندان
|
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
|
|
حرارت براند ز ترکیب انسان؟
|
که فرمود از اول که درد شکم را
|
|
پرز باید از چین و از روم والان؟
|
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
|
|
ز گوگرد خشک و ز سیماب لرزان
|
که دانست کافزون شود روشنائی
|
|
به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟
|
که بود آنکه بر سیم فضل او نهادهاست
|
|
مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟
|
که بود آنکه کمتر به گفتار او شد
|
|
عقیق یمانی ز لعل بدخشان؟
|
اگر جانور کان عزیز است بر ما
|
|
که بسیار نفع است ما را ز حیوان
|
همی خویشتن را نبینیم نفعی
|
|
نه در سیم و زر و نه در در و مرجان
|
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
|
|
که این را به چشم سرت دید نتوان
|
به درمان چشم سر اندر بماندی
|
|
بکن چشم دل را یکی نیز درمان
|
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
|
|
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان
|
نهان نیست چیزی زچشم سر و دل
|
|
مگر کردگار جهان فرد و سبحان
|
خرد هدیهی اوست ما را که در ما
|
|
به فرمان او شد خرد جفت با جان
|
خرد گوهر است و دل و جانش کان است
|
|
بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان
|
خرد کیمیای صلاح است و نعمت
|
|
خرد معدن خیر و عدل است و احسان
|
به فرمان کسی را شود نیکبختی
|
|
به دو جهان که باشد خرد را به فرمان
|
نگهبان تن جان پاک است لیکن
|
|
دلت را خرد کرد بر جان نگهبان
|
به زندان دنیا درون است جانت
|
|
خرد خواهدش کرد بیرون ز زندان
|
خرد سوی هر کس رسولی نهفته
|
|
که در دل نشسته به فرمان یزدان
|
همی گوید اندر نهان هر کسی را
|
|
که چون آن چنین است و این نیست چونان
|
از آغاز چون بود ترکیب عالم
|
|
چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟
|
اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی
|
|
تهی جایگاهی است بیحد سامان
|
چه گوئی در آن جای گردنده گردون
|
|
روان است یا ایستاده است ازین سان؟
|
خدای جهان آنکه نابوده داند
|
|
خداوند این عالم آباد و ویران
|
چرا آفرید این جهان را چو دانست
|
|
که کم بود خواهد ز کافر مسلمان؟
|
خرد کو رسول خدای است زی تو
|
|
چه خوانده است بر تو از این باب؟ برخوان
|
از این در به برهان سخن گوی با من
|
|
نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان
|
گر این علمها را بدانند قومی
|
|
تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان
|
بیاموز اگر چند دشوارت آید
|
|
که دشوار از آموختن گردد آسان
|
بیاموز از آن کهش بیاموخت ایزد
|
|
سر از گرد غفلت به دانش بیفشان
|
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
|
|
که سلمان از آموختن گشت سلمان
|
ز برهان و حجت سپر ساز و جوشن
|
|
به میدان مردان برون مای عریان
|
به میدان حکمت بر اسپ فصاحت
|
|
مکن جز به تنزیل و تاویل جولان
|
مدد یابی از نفس کلی به حجت
|
|
چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان
|
نبینی که پولاد را چون ببرد،
|
|
چو صنعت پذیرد ز حداد، سوهان؟
|
تو را نفس کلی، چو بشناسی او را،
|
|
نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان
|
بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را
|
|
نشانده است دهقانش بر طرف بستان
|
گل از نفس کل یافتهاست آن عنایت
|
|
که تو خوش منش گشتهای زان و شادان
|
زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم
|
|
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان
|
اگر جان نبودی به سیم و زر اندر
|
|
به صد من درم کس ندادی یکی نان
|
وگر جان نبودی به سیم و زر اندر
|
|
بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟
|
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل
|
|
که که را به نرمی کند پست باران
|
سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته
|
|
که سحبان به کوته سخن گشت سحبان
|
نبینی که بدرید صد من زره را
|
|
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان؟
|
خرد را به ایمان و حکمت بپرور
|
|
که فرزند خود را چنین گفت لقمان
|
چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت
|
|
بیاموزی آنگه زبانهای مرغان
|
بگویند با تو همان مور و مرغان
|
|
که گفتند ازین پیشتر با سلیمان
|
در این قبهی گوهر نامرکب
|
|
ز بهر چه کردهاست یزدانت مهمان؟
|
تو را بر دگر زندگان زمینی
|
|
چه گوئی، ز بهر چه دادهاست سلطان؟
|
حکیما، ز بهر تو شد در طبایع
|
|
جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان
|
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
|
|
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان
|
تو را بر جهانی جزین، این عجایب
|
|
که پیداست اینجا، دلیل است و برهان
|
جهانی است آن پاک و پرنور و راحت
|
|
تمام و مهیا و بیعیب و نقصان
|
اثرهای آن عالم است این کزوئی
|
|
در این تنگ زندان تو شادان و خندان
|
اگر نیستی آن جهان، خاک تیره
|
|
شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟
|
به امید آن عالم است، ای برادر،
|
|
شب و روز بیخواب و با روزه رهبان
|
مکان نعیم است و جای سلامت
|
|
چنین گفت یزدان، فروخوان ز فرقان
|
گر آن را نبینی همی، همچو عامه
|
|
سزای فسار و نواری و پالان
|
نگر تات نفریبد این دیو دنیا
|
|
حذردار از این دیو، هان ای پسر هان
|
از این دیو تعویذ کن خویشتن را
|
|
سخنهای صاحب جزیرهی خراسان
|
چنین چند گردی در این گوی گردان؟
|
|
کز این گوی گردان شدت پشت چوگان
|
به چنگال و دندان جهان را گرفتی
|
|
ولیکن شدت کند چنگال و دندان
|
کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه
|
|
همی کن ستغفار و میخور پشیمان
|
از این چاه برشو به سولان دانش
|
|
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان
|