اگر بر تن خویش سالار و میرم
|
|
ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟
|
چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟
|
|
نه من همچو تو بندهی چرخ پیرم
|
اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی
|
|
چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
|
چو من پادشاه تن خویش گشتم
|
|
اگر چند لشکر ندارم امیرم
|
به تاج و سریرند شاهان مشهر
|
|
مرا علم دین است تاج و سریرم
|
چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند
|
|
نه بوی نبید و نه آوای زیرم
|
چه کار است پیش امیرم چو دانم
|
|
که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟
|
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی
|
|
به چشم خردمند ازیرا خطیرم
|
ازان پس که این سفله را آزمودم
|
|
به جرش درون نوفتم گر بصیرم
|
حقیر است اگر اردشیر است زی من
|
|
امیری که من بر دل او حقیرم
|
به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره
|
|
اگر نزد او من نه مشکین عبیرم
|
به گاه درشتی درشتم چو سوهان
|
|
به هنگام نرمی به نرمیی حریرم
|
چون من دست خویش از طمع پاک شستم
|
|
فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟
|
زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد
|
|
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم
|
به جان خردمند خویش است فخرم
|
|
شناسند مردان صغیر و کبیرم
|
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
|
|
زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم
|
به باریک و تاری ره مشکل اندر
|
|
چو خورشید روشن به خاطر منیرم
|
نظام سخن را خداوند دو جهان
|
|
دل عنصری داد و طبع جریرم
|
ز گردون چو بر نامهی من بتابد
|
|
ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم
|
تن پاک فرزند آزادگانم
|
|
نگفتم که شاپور بن اردشیرم
|
ندانم جزین عیب مر خویشتن را
|
|
که بر عهد معروف روز غدیرم
|
بدانست فخرم که جهال امت
|
|
بدانند دشمن قلیل و کثیرم
|
وزان گشت تیره دل مرد نادان
|
|
کزوی است روشن به جان در ضمیرم
|
زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا
|
|
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم
|
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
|
|
که بر راه آن رهبر بینظیرم
|
کنون رهبری کرد خواهند کوران
|
|
مرا، زین قبل با فغان و نفیرم
|
چگونه به پیش من آید ضعیفی
|
|
که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟
|
وز امروز او هست بهتر پریرم
|
|
وگر او سموم است من زمهریرم
|
نهای آگه ای مانده در چاه تاری
|
|
که بر آسمان است در دین مسیرم؟
|
نه بس فخرم آنک از امام زمانه
|
|
سوی عاقلان خراسان سفیرم؟
|
چو من بر بیان دست خاطر گشادم
|
|
خردمند گردن دهد ناگزیرم
|
چو تیر سخن را نهم پر حجت
|
|
نشانه شود ناصبی پیش تیرم
|