بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
|
|
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم
|
فرو بارید مروارید گرد این سیه دیبا
|
|
که بر دو عارض من بست دست بیوفا عالم
|
به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من
|
|
که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم
|
بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد
|
|
مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم
|
درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری
|
|
خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم
|
ز بر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو
|
|
شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟
|
به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته
|
|
به گوناگون درختانی که بنشاندهستشان آدم
|
گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر
|
|
یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم
|
یکی چون مرغ پرنده ولیک پرش اندیشه
|
|
یکی مانندهی گزدم ولیکن نیش او در فم
|
یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان
|
|
یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم
|
یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت
|
|
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم
|
یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت
|
|
همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم
|
یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده
|
|
چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم
|
یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت
|
|
یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم
|
شرف در علم و فضل است ای پسر، عالم شو و فاضل
|
|
تو علم آور نسب، ماور چو بیعلمان سوی بلعم
|
نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد
|
|
نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم
|
ز راه شخص مانندهاست نادان مرد با دانا
|
|
چنان کز دور جمع سور ماننده است با ماتم
|
به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم
|
|
ز ترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم
|
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
|
|
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم
|
اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد
|
|
پدرت و مادر و فرزند و جد خویش و خال و عم
|
چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا
|
|
چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم
|
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهی حکمت
|
|
یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم
|
مکان علم فرقان است و جان جان تو علم است
|
|
از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم
|
اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو
|
|
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم
|
سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن
|
|
ولیکن با رم از هر گونهای کاید همی بر چم
|
سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور
|
|
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار و تم
|
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی
|
|
چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم
|
تو را بر بام زاری زود خواهد کرد نوحهگر
|
|
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم
|
سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران
|
|
سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم
|
سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مذنان آید
|
|
به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم
|
ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری
|
|
ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم
|
تو را فردا ندارد سود آبروی دنیائی
|
|
اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم
|
تو را غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی
|
|
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم
|
تو را دیوی است اندر طبع رستمخو ستم پیشه
|
|
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم
|
در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
|
|
که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم
|
اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا
|
|
وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم
|
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
|
|
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم
|
ز بهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید
|
|
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟
|
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود، زیرا
|
|
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم
|
گشادهستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل
|
|
دهن بر هم نهادهستی مگر بنهی درم بر هم
|
نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را
|
|
نبشتهاست این سخن در پندنامه سام را نیرم
|
گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده
|
|
اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم
|