این روزگار بیخطر و کار بینظام
|
|
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
|
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
|
|
بایدت باز داد به ناکام یا به کام
|
دل بر تمام توختن وام سخت کن
|
|
با این دو وامدار تو را کی رود کلام؟
|
اندر جهان تهیتر ازان نیست خانهای
|
|
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
|
شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید
|
|
بیشام خفته به که چو از وام خورده شام
|
رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز
|
|
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام
|
جوی است و جر بر ره عمرت ز دردها
|
|
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و، تار بام
|
لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن
|
|
زین جر و جوی کوفتن و راه بینظام
|
هر روز روزگار نویدی دگر دهدت
|
|
کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟
|
ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت
|
|
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
|
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
|
|
فردا برو به چنگ و جفا بر کشی حسام؟
|
هر کو قرین توست نبیند ز تو مگر
|
|
کردارهای ناخوش و گفتارهای خام
|
گفتارهات من به تمامی شنودهام
|
|
زیرا که من زبان تو دانم همه تمام
|
بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا
|
|
تا حشر با شما نه علیک است و نه سلام
|
در کار خویش عاجز و درمانده نیستم
|
|
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
|
لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است
|
|
چون یافتن ز دست فرومایگان طعام
|
با آبروی تشنه بمانی ز آب جوی
|
|
به چون ز بهر آب زنی با خران لطام
|
از چاشت تا به شام تو را نیست ایمنی
|
|
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
|
آزاده و کریم بیالاید از لیم
|
|
چون دامن قبات نیفشانی از لام
|
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
|
|
پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام
|
جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس
|
|
جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟
|
بدخو شدی ز خوی بد یار بد، چنانک
|
|
خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام
|
گر شرمت است از آنکه پس ناکسی روی
|
|
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام
|
شهوت فرو نشان و به کنجی فرو نشین
|
|
منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
|
در نامهی طمع ننوشته است دست دهر
|
|
ز اول مگر که ذل و سرانجام وای مام
|
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست
|
|
زیرا که کارهای تو دام است، دام، دام
|
بیباک و بدخوی که ندانی به گاه خشم
|
|
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
|
من دست خویش در رسن دین حق زدم
|
|
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
|
تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم
|
|
زین چاه زشت و ژرف بدین بیقرار بام
|
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
|
|
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام
|
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
|
|
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟
|
از طاعت تمام شود، ای پسر، تو را
|
|
این جان ناتمام سرانجام کار تام
|
ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن
|
|
در کار، اگر تمام شنودهستی آن پیام
|
گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است
|
|
جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»
|
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
|
|
کوتاه کن، دراز چه افگندهای زمام؟
|
گر عمر خویش نوح تو را داد و سام نیز
|
|
زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام
|
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
|
|
کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام
|
پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز
|
|
زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام
|
فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان
|
|
فرجامجوی روی ندارد به رود و جام
|
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
|
|
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام
|