گسستم ز دنیای جافی امل
|
|
تو را باد بند و گشاد و عمل
|
غزال و غزل هر دوان مر تو را
|
|
نجویم غزال و نگویم غزل
|
مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد
|
|
فراخیی امید و درازیی امل
|
زمانه به کردار مست اشتری
|
|
مرا پست بسپرد زیر سبل
|
بسی دیدم اجلال و اعزازها
|
|
ز خواجهی جلیل و امیر اجل
|
ولیکن ندارد مرا هیچ سود
|
|
امیر اجل چون بیاید اجل
|
اگر عاریت باز خواهد ز ما
|
|
زمانه نه جنگ آید و نه جدل
|
چنانک آمدی رفت باید همی
|
|
به تقدیر ایزد تعالی وجل
|
تهی رفت خواهی چنانک آمدی
|
|
نماند همی ملک و مال و ثقل
|
مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست
|
|
که مر مفلسان را نباشد محل
|
چو ورزه به ابکاره بیرون شود
|
|
یکی نان بگیرد به زیر بغل
|
چو بیتوشه خواهی همی برشدن
|
|
از این تیره مرکز به چرخ زحل؟
|
پشیزی که امروز بدهی ز دل
|
|
درمیت بدهند فردا بدل
|
ولیکن کسی کو نداده است دوغ
|
|
چرا دارد امید شیر و عسل؟
|
به بغداد رفتی به ده نیم سود
|
|
بریدی بسی بر و بحر و جبل
|
خدایت یکی را به ده وعده کرد
|
|
بده گر نداری به دل در خلل
|
جهان جای الفنج غلهی تو است
|
|
چه بی کار باشی در این مستغل؟
|
جهان را به سایهی درختی زدند
|
|
حکیمان هشیار دانا مثل
|
بپرهیز از این بیوفا سایه زانک
|
|
بسی داند این سایه مکر و حیل
|
گهی دست مییابد و گاه پای
|
|
به یک دست و یک پای لنگ است و شل
|
به دست زمانه کند آسمان
|
|
همی ساخته قصرها را طلل
|
به مکر جهان سجده کردند خلق
|
|
همی پیش ازین پیش لات و هبل
|
حدیث هبل سوی دانا نبود
|
|
شگفتیتر ازین پیش لات و هبل
|
حدیث هبل سوی دانا نبود
|
|
شگفتیتر از کار حرب جمل
|
وز این قوم کز فتنگی ماندهاند
|
|
هنوز اندر آن زشت و تیره وحل
|
چگونه برد حمله بر شیر میش
|
|
کسی این ندیدهاست از اهل ملل
|
تو ای بیخرد گر نه دیوانهای
|
|
مر آن میش را چون شدهستی حمل
|
به خونابه شوئی همی روی خویش
|
|
سزای تو جاهل بد آن مغتسل
|
تو را علت جهل کالفته کرد
|
|
کزین صعبتر نیست چیز از علل
|
نبینی که عرضه کند علتت
|
|
همی جان مسکینت را بر وجل؟
|