هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
|
|
بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش
|
زیرا که درختی که مر او را نشناسند
|
|
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
|
قول تو چه بار است و تو پربار درختی
|
|
آباد درختی که چو خرماست مقالش!
|
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است
|
|
شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش
|
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک
|
|
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
|
در حکمت و علم است جمال تن مردم
|
|
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
|
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق
|
|
از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟
|
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
|
|
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
|
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
|
|
چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»
|
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
|
|
کو بسته شود سخت بدین سست سالش
|
گر نیست به جعبهش در چون تیر مقالی
|
|
کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش
|
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،
|
|
چون خویشتن آراست به دیبای خصالش
|
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
|
|
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
|
چون زانچه نداندش بپرسند سالی
|
|
از هول شود زایل ازو خوابش و هالش
|
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین
|
|
وز صدر برانند سوی صف نعالش
|
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر
|
|
آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش
|
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش
|
|
بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش
|
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید
|
|
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
|
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
|
|
دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!
|
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است
|
|
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
|
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی
|
|
سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش
|
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
|
|
در سنگ نهادهاست و در این خاک و رمالش
|
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا
|
|
داند که خرد شاید صندوق و جوالش
|
آن مال خدای است که زنهار نهادهاست
|
|
اندر دل پاکیزهی پیغمبر و آلش
|
آن آب حیات است که جاوید بماند
|
|
نفسی که ازین داد کریم متعالش
|
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
|
|
در عالم گویندهی دانا به کمالش
|
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت
|
|
الله زمین شد که ندیدند مثالش
|
وز برکت این نور فرو خواند قران را
|
|
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
|
وان کس که همی گوید کاواز شنودی
|
|
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش
|
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است
|
|
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش
|
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
|
|
نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش
|
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی
|
|
با آنکه نیابی ز همه خلق همالش
|
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند
|
|
روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
|
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
|
|
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
|
تا بود قضا بود وفادار یمینش
|
|
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
|
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است
|
|
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش
|
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
|
|
بس زود بیارند در این ننگ و نکالش
|
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
|
|
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟
|
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست
|
|
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
|
امروز کزو طالع مسعود شدهستم
|
|
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟
|
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
|
|
گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش
|
ور طالع فالش به مثل مشتری آید
|
|
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
|