ای متحیر شده در کار خویش
|
|
راست بنه بر خط پرگار خویش
|
خرد شکستی به دبوس طمع
|
|
در طلب تا و مگر تار خویش
|
در طلب آنچه نیامد به دست
|
|
زیر و زبر کردی کاچار خویش
|
خیره بدادی به پشیز جهان
|
|
در گرانمایه و دینار خویش
|
پنبهی او را به چه دادی بدل
|
|
ای بخرد، غالیه و غار خویش؟
|
یار تو و مار تو است این تنت
|
|
رنجهای از مار خود و یار خویش
|
مار فسای ارچه فسونگر بود
|
|
کشته شود عاقبت از مار خویش
|
و اکنون کافتاد خرت، مردوار
|
|
چون ننهی بر خر خود بار خویش؟
|
بد به تن خویش چو خود کردهای
|
|
باید خوردنت ز کشتار خویش
|
پای تو را خار تو خسته است و نیست
|
|
پای تو را درد جز از خار خویش
|
راه غلط کردهستی، باز گرد
|
|
سوی بنه بر پی و آثار خویش
|
پیش خداوند خرد بازگوی
|
|
راست همه قصه و اخبار خویش
|
وانچهت گوید بپذیر و مباش
|
|
عاشق بر بیهده گفتار خویش
|
دیو هوا سوی هلاکت کشد
|
|
دیو هوا را مده افسار خویش
|
راه ندانی، چه روی پیش ما
|
|
بر طمع تیزی بازار خویش
|
گازری از بهر چه دعوی کنی
|
|
چونکه نشوئی خود دستار خویش؟
|
بام کسان را چه عمارت کنی
|
|
چونکه نبندی بن دیوار خویش؟
|
چون ندهی پند تن خویش را
|
|
ای متحیر شده در کار خویش؟
|
نار چو بیمار تی خود بخور
|
|
عرضه مکن بر دگران نار خویش
|
عار همی داری ز آموختن
|
|
شرم همی نایدت از عار خویش؟
|
وز هوس خویش همی پر خمی
|
|
بیهدهای در خور مقدار خویش
|
نیست تو را یار مگر عنکبوت
|
|
کو ز تن خویش تند تار خویش
|
عیب تن خویش ببایدت دید
|
|
تا نشود جانت گرفتار خویش
|
یار تو تیمار ندارد ز تو
|
|
چون تو نداری خود تیمار خویش
|
نیک نگه کن به تن خویش در
|
|
باز شود از سیرت خروار خویش
|
نیز به فرمان تن بد کنش
|
|
خفته مکن دیدهی بیدار خویش
|
پاک بشوی از همه آلودگی
|
|
پیرهن و چادر و شلوار خویش
|
داد به الفغدن نیکی بخواه
|
|
زین تن منحوس نگونسار خویش
|
دین و خرد باید سالار تو
|
|
تات کند یارت سالار خویش
|
یار تو باید که بخرد تو را
|
|
هم تو خودی خیره خریدار خویش
|
چونکه بجوئی همی آزار من
|
|
گر نپسندی زمن آزار خویش؟
|
چون تو کسی را ندهی زینهار
|
|
خلق نداردت به زنهار خویش
|
رنج بسی دیدم من همچو تو
|
|
زین تن بد خوی سبکسار خویش
|
پیش خردمند شدم دادخواه
|
|
از تن خوش خوار گنه کار خویش
|
یک یک بر وی بشمردم همه
|
|
عیب تن خویش به اقرار خویش
|
گفت گنه کار تو هم چون ز توست
|
|
بایست کنون خود به ستغفار خویش
|
آب خرد جوی و بدان آب شوی
|
|
خط بدی پاک زطومار خویش
|
حاکم خود باش و به دانش بسنج
|
|
هرچه کنی راست به معیار خویش
|
بنگر و با کس مکن از ناسزا
|
|
آنچه نداریش سزاوار خویش
|
آنچهت ازو نیک نیاید مکن
|
|
داروی خود باش و نگهدار خویش
|
مرغ خورش را نخورد تا نخست
|
|
نرم نیابدش به منقار خویش
|
وز پس آن نیز دلیلی بگیر
|
|
بر خرد خویش ز کردار خویش
|
قول و عمل چون بهم آمد بدانک
|
|
رسته شدی از تن غدار خویش
|
خوار کند صحبت نادان تو را
|
|
همچو فرومایه تن خوار خویش
|
خواری ازو بس بود آنکهت کند
|
|
رنجه به ژاژیدن بسیار خویش
|
سیر کند ژاژ ویت تا مگر
|
|
سیر کند معدهی ناهار خویش
|
راه مده جز که خردمند را
|
|
جز به ضرورت سوی دیدار خویش
|
تنها بسیار به از یار بد
|
|
یار تو را بس دل هشیار خویش
|
مرد خردمند مرا خفته کرد
|
|
زیر نکو پند به خروار خویش
|
چون دلم انبار سخن شد بس است
|
|
فکرت من خازن انبار خویش
|
در همی نظم کنم لاجرم
|
|
بی عدد و مر در اشعار خویش
|