آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس | حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس | |
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز | از فراموشان بینام و نشان خود بپرس | |
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق | گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس | |
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من | از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس | |
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم | از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس | |
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی | یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس | |
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود | حالش آخر از سگان آستان خود بپرس |