ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر
|
|
وز نوک قلم در سخنهات فروبار
|
هر چند که بسیار و دراز است سخنهات
|
|
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار
|
شاهی که عطاهاش گران است ستودهاست
|
|
هر چند شوی زیر عطاهاش گرانبار
|
نو کن سخنی را که کهن شد به معانی
|
|
چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار
|
شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب
|
|
دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار
|
از خاطر پر علم سخن ناید جز خوب
|
|
از پاک سبو پاک برون آید آغار
|
آچار سخن چیست معانی و عبارت
|
|
نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار
|
در شعر ز تکرار سخن باک نباشد
|
|
زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار
|
آچار خدای است مزه و بوی خوش و رنگ
|
|
با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار
|
از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت
|
|
هر چند کزو پار همین آمد و پیرار
|
زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علم است
|
|
در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار
|
مختار شوی کز تو بماند سخن خوب
|
|
زیرا که همین ماند ز پیغمبر مختار
|
دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر
|
|
وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار
|
مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک
|
|
زیرا که حکیم است جهان داور قهار
|
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
|
|
بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار
|
آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد
|
|
بینا و سخنگوی همی ماند و بیدار؟
|
آن گوهر زنده است و پدیرای علوم است
|
|
زو زنده و گوینده شدهاست این تن مردار
|
شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست
|
|
تن را چو شد او، هیچ نه قدر است و نه مقدار
|
سالار تن توست، چرا تنت گرامی است
|
|
نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟
|
زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو
|
|
مجهول بماندهاست ز بس جهل تو سالار
|
بشناس هم این را و هم آن را به حقیقت
|
|
حکمت همه این است سوی مردم هشیار
|
چون تو ز بهین نیمهی خود غافلی، ای پیر،
|
|
گر مرد خرد مرد نخواندت میازار
|
یارند تن و جانت به علم و عمل اندر
|
|
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار
|
دار تن پیدای تو این عالم پیداست
|
|
جان را که نهان است نهان است چنو دار
|
جان تو غریب است و تنت شهری، ازین است
|
|
از محنت شهریت غریب تو به آزار
|
ناداشته و خوار بماند از تو غریبت
|
|
بد داشت غریبان نبود سیرت احرار
|
چون داری نیکوش چو خود مینشناسیش؟
|
|
بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار
|
خوار است خور شهریت از تن سوی مهمانت
|
|
شهریت علفخوار است مهمانت سخنخوار
|
حق تن شهری به علف چند گزاری
|
|
گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار
|
زشت است که صد سال دو تن پیش تو باشد
|
|
هموار یکی سیر و یکی گرسنهی زار
|
جان تو برهنهاست و تنت زیر خز و بز
|
|
عار است ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟
|
جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت
|
|
مر حکمت را معنی پودست و سخن تار
|
نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم
|
|
دینار بود هر که بود نامش دینار؟
|
گر کار به نامستی از دوستی عمر
|
|
فرزند تو را نام عمر بودی و عمار
|
مر حکمت را خوب حصاری است که او را
|
|
داناست همه بام و زمین و در و دیوار
|
پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر
|
|
شایسته دری بود و قوی حیدر کرار
|
این قول رسول است و در اخبار نبشتهاست
|
|
تا محشر از آن رو ز نویسندهی اخبار
|
از پند و ز علم آنچه برون نامد از این در
|
|
از علم مگو آن را وز پند مپندار
|
فرق است میان دو سخن صعب، فزون زانک
|
|
فرق است میان گل و گل خار دو صد بار
|
گر حکمت نزدیک تو خوار است عجب نیست
|
|
خوار است گل تو سوی اشتر که خورد خار
|
دادمت نشانی به سوی خانهی حکمت
|
|
سر است، نهان دارش از مرد سبکسار
|
گر سوی در آئی و بدین خانه در آئی
|
|
بیرون شوی از قافلهی دیو ستمگار
|
واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند
|
|
واخر چه پدید آید از این گشتن هموار
|
اینجات درون جز که بدین کار نیاورد
|
|
سازندهی گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟
|
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
|
|
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار
|
چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش
|
|
بر مردم دشوار شود کار نه دشوار
|
بپذیر نصیحت، به طلب حکمت دین را
|
|
ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار
|
خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک
|
|
دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار
|
ابلیس لعین دست گشادهاست به غارت
|
|
ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار
|
تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه
|
|
کائی به یکی بتر از این روز گرفتار
|
بازار تو است این، به طلب هر چه ببایدت
|
|
بیتوشه مرو باز تهی خانه ز بازار
|
زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس
|
|
آنگاه که بیمار بمانی و به تیمار
|
بر گفتهی من کار کن، ای خواجه، ازیراک
|
|
کردار ببایدت براندازهی گفتار
|