بنالم به تو ای علیم قدیر
|
|
از اهل خراسان صغیر و کبیر
|
چه کردم که از من رمیده شدند
|
|
همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟
|
مقرم به فرقان و پیغمبرت
|
|
نه انباز گفتم تو را نه نظیر
|
نگفتم مگر راست، گفتم که نیست
|
|
تو را در خدائی وزیر ای قدیر
|
به امت رسانید پیغام تو
|
|
رسولت محمد بشیر و نذیر
|
قران را به پیغمبرت ناورید
|
|
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر
|
مقرم به مرگ و به حشر و حساب
|
|
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر
|
نخوردم برایشان به جان زینهار
|
|
نجستم سپاه و کلاه و سریر
|
سلیمان نیم، همچو دیوان ز من
|
|
چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟
|
همان ناصرم من که خالی نبود
|
|
زمن مجلس میر و صدر وزیر
|
به نامم نخواندی کس از بس شرف
|
|
ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
|
ادب را به من بود بازو قوی
|
|
به من بود چشم کتابت قریر
|
به تحریر الفاظ من فخر کرد
|
|
همی کاغذ از دست من بر حریر
|
دبیری یکی خرد فرزند بود
|
|
نشد جز به الفاظ من سیر شیر
|
دبیران اسیرند پیش سخن
|
|
سخن پیش طبعم به طبع است اسیر
|
اگر سیر کشتم همی بشکفید
|
|
به اقبال من نرگس از تخم سیر
|
مرا بود حاصل ز یاران خویش
|
|
به شخص جوان اندرون عقل پیر
|
کنون زان فزونم به هر فضل و علم
|
|
که طبعم روان است و خاطر منیر
|
بجای است در من به فضل خدای
|
|
همان فهم و آن طبع معنی پذیر
|
به چاه اندرون بودم آن روز من
|
|
بر آوردم ایزد به چرخ اثیر
|
از این قدر کامروز دارم به علم
|
|
نبودهستم آن روز عشر عشیر
|
گر آنگه به دنیا تنم شهره بود
|
|
کنون بهترم چون به دینم شهیر
|
گر از خاک و از آب بودم، کنون
|
|
گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر
|
کنون میر پیشم ندارد خطر
|
|
گر آنگه خطر داشتم پیش میر
|
ز دیناند پیشم به دنیا درون
|
|
عزیزان ذلیل و خطیران حقیر
|
اگر میر میر است و کامش رواست
|
|
چنان کهش گمان است، گو شو ممیر
|
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
|
|
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟
|
چه بایدت رغبت به شیره کنون
|
|
که چون شیر گشتهاست بر سرت قیر؟
|
گلی تازه بودهستی، آری، ولیک
|
|
شدهستی کنون پژمریده زریر
|
نیارد کنون تازگی باز تو
|
|
نه خورشید تابان نه ابر مطیر
|
یکی سرو بودی چو آهن قوی
|
|
تو را سرو چنبر شد آهن خمیر
|
هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر
|
|
نباشد، چه باک است، رویت هژیر؟
|
چو تیرت سخن باید ایرا که نیست
|
|
گناه تو گر نیست قدت چو تیر
|
بدان منگر ای خواجه کز ظاهری
|
|
نبینی همی مرد دین را ظهیر
|
بصارت بیلفغد باید که تو
|
|
ز خر به نه ای گر به چشمی بصیر
|
بیاموز و ماموز مر عام را
|
|
زعلم نهانی قلیل و کثیر
|
به خوشهی قران در ببین دانه را
|
|
به انگور دین در رها کن عصیر
|
گر از تو چو از من نفورست خلق
|
|
تو را به، مکن هیچ بانگ و نفیر
|
دلم پر ز درد است، جهال خلق
|
|
زمن جمله زیناند دل پر زحیر
|
اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟
|
|
رها کردهام پیش موشان پنیر
|
نجنبد زجای،ایپسر،چون درخت
|
|
به باد سحرگاه کوه ثبیر
|
اگر دیو بستد خراسان ز من
|
|
گواه منی ای علیم قدیر
|
خراسانیان گر نجستند دین
|
|
بتر زین که خودشان گرفتی مگیر
|
به پیش ینال و تگین چون رهی
|
|
دوانند یکسر غنی و فقیر
|
چو عادند و ترکان چو باد عقیم
|
|
بدین باد گشتند ریگ هبیر
|
مثالی از امثال قرآن تو را
|
|
نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر
|
بیاویزد آن کس به غدر خدای
|
|
که بگریزد از عهد روز غدیر
|
چه گوئی به محشر اگر پرسدت
|
|
از آن عهد محکم شبر با شبیر؟
|
گر امروز غافل توی همچنین
|
|
بر این درد فردا بمانی حسیر
|
وگر پند گیری زحجت، به حشر
|
|
تو را پند او بس بود دستگیر
|