یکی خانه کردند بس خوب و دلبر
|
|
درو همچنو خانه بیحد و بیمر
|
به خانهی مهین درنشاندند جفتان
|
|
به یک جا دو خواهر زن و دو برادر
|
دو زن خفتهاند و دو مرد ایستاده
|
|
نهفته زنان زیر شویان خود در
|
نه کمتر شوند این چهار و نه افزون
|
|
نه هرگز بدانند به را ز بتر
|
ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی
|
|
به فرزندشان داد یزدان داور
|
سه فرزند دارند پیدا و پنهان
|
|
ازیشان دو پیدا و یکی مستر
|
نیاید برون آن مستر به صحرا
|
|
نشسته نهفته است بر سان دختر
|
وز این هر یکی هفت فرزند دیگر
|
|
بزادهاست نه هیچ بیش و نه کمتر
|
ز هر هفتی از جملهی این سه هفتان
|
|
یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر
|
وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد
|
|
دگر جمله گشتند او را مسخر
|
همی گوید آن پادشا هر چه خواهد
|
|
همه دیگران مانده خاموش و مضطر
|
به خانهی مهین در همیشه است پران
|
|
پس یکدگر دو مخالف کبوتر
|
بگیرند جفت و نسازند یک جا
|
|
نباشند هرگز جدا یک ز دیگر
|
به خانهی کهین در نیایند هرگز
|
|
که خانهی مهین استشان جا و در خور
|
بسا خانهها کان به پرواز ایشان
|
|
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر
|
کبوتر که دیدهاست کز گردش او
|
|
جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟
|
به خانهی کهین در همیشه سه مهمان
|
|
از این دو کبوتر خورد نعمت و بر
|
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
|
|
نه این دو کبوتر بیابد سدیگر
|
سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف
|
|
وگرچه پدرشان یکی بود و مادر
|
ازیشان یکی کینهدار است و بدخو
|
|
دگر شاد و جویای خواب است و یا خور
|
سومشان به و مه که هرگز نجوید
|
|
مگر خیر بیشر و یا نفع بیضر
|
سه مهمان به یک خانه در باز کرده
|
|
بر اندازهی خویش هر یک یکی در
|
همی هر یکی گوید آن دیگران را
|
|
که «زین در درآئید کاین راه بهتر»
|
اگر زین سه آنک او شریف و والا
|
|
مر آن دیگران را سرآرد به چنبر
|
خداوند آن خانه آزاد گردد
|
|
هم امروز اینجا و هم روز محشر
|
وگر این یکی را فریبند آن دو
|
|
خداوند خانه بماند در آذر
|
بد و نیک چون نیست امروز یکسان
|
|
چنان دان که فردا نباشند هم سر
|
شناسی تو خانهی مهین و کهین را
|
|
بخانهی تو هست این سه تن نیک بنگر
|
کبوتر تو را بر سر است ایستاده
|
|
که از زیر پرش نیاری برون سر
|
نگر کان چه تخم است کامروز کاری
|
|
همان بایدت خورد فردا ازو بر
|
درختی شگفت است مردم که بارش
|
|
گهی نیش وزهر است وگه نوش و شکر
|
یکی برگ او مبرم و شاخ بسد
|
|
یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر
|
خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم
|
|
بدی و بهی نیش و نوش است هم بر
|
تو گزدم بینداز و بردار مبرم
|
|
تو بردار آن نوش و از نیش بگذر
|
دو مرد است مردم توانا و دانا
|
|
جز این هر که بینی به مردمش مشمر
|
تواناست بر دانش خویش دانا
|
|
نه داناست آنک او تواناست بر زر
|
هزاران توان یافت خنجر به دانش
|
|
یکی علم نتوان گرفتن به خنجر
|
توانا دو گونه است هر چند بینی
|
|
یکی زو جوان است و دیگر توانگر
|
جوان را جوانی فلک باز خواهد
|
|
ستاند توان از توانگر ستمگر
|
به چیزی دگر نیست داننده دانا
|
|
ستمگار زی او یکیاند و داور
|
کسی چون ستاند ز یاقوت قوت؟
|
|
چگونه رباید کسی بو ز عنبر؟
|
به دانش گرای، ای برادر، که دانش
|
|
تو را بر گذارد از این چرخ اخضر
|
به دانش توانی رسید، ای برادر،
|
|
از این گوی اغبر به خورشید ازهر
|
جهان خار خشک است و دانش چو خرما
|
|
تو از خار بگریز وز بار میخور
|
جهان آینه است و درو هر چه بینی
|
|
خیال است و ناپایدار و مزور
|
جوانیش پیری شمر، مرده زنده
|
|
شرابش سراب و منور مغبر
|
جهان بحر ژرف است و آبش زمانه
|
|
تو را کالبد چون صدف جانت گوهر
|
اگر قیمتی در خواهی که باشی
|
|
به آموختن گوهر جان بپرور
|
بیندیش تا: چیست مردم که او را
|
|
سوی خویش خواند ایزد دادگستر
|
چه خواهد همی زو که چونین دمادم
|
|
پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟
|
بر اندیش کاین جنبش بیکرانه
|
|
چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر
|
که جنباند این را به همواری ایدون؟
|
|
چه خواهد که آرد به حاصل از ایدر؟
|
گر از نور ظلمت نیاید چرا پس
|
|
تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟
|
وگر نیست مر قدرتش را نهایت
|
|
چرا پس که هست آفریده مقدر؟
|
ور از راست کژی نشاید که آید
|
|
چرا هست کردهی مصور مصور؟
|
ور آباد خواهد که دارد جهان را
|
|
چرا بیشتر زو خراب است و بیبر؟
|
بیابان بیآب و کوه شکسته
|
|
دو صدبار بیش است از شهر و کردر
|
بدین پرده اندر نیابد کسی ره
|
|
جز آن کس که ره را بجوید ز رهبر
|
ره سر یزدان که داند؟ پیمبر
|
|
پیمبر سپرده است این سر به حیدر
|
اگر تو مقری ز من خواه پاسخ
|
|
وگر منکری پس تو پاسخ بیاور
|
ز خانهی کهین و مهین و از آن دور
|
|
کبوتر جوابم بیاور مفسر
|
بگو آن دو خواهر زن و دو برادر
|
|
کدامند و فرزندشان ماده و نر
|
بیان کن که از چیست تقصیر عالم
|
|
جوابم ده از خشک این شعر وز تر
|
ندانی به حق خدای و نداند
|
|
کس این جز که فرزند شبیر و شبر
|
جهان را بنا کرد از بهر دانش
|
|
خدای جهاندار بییار و یاور
|
تو گوئی که چون و چرا را نجویم
|
|
سوی من همین است بس مذهب خر
|
تو را بهره از علم خار است یا که
|
|
مرا بهره مغز است و دانهی مقشر
|
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
|
|
به کام خر اندر چه میده چه جو در
|
منم بستهی بند آن کو ز مردم
|
|
چنان است سنگ یاقوت احمر
|
چو مدحت به آل پیمبر رسانم
|
|
رسد ناصبی را ازو جان به غرغر
|
جزیرهی خراسان چو بگرفت شیطان
|
|
درو خار بنشاند و بر کند عرعر
|
مرا داد دهقانی این جزیره
|
|
به رحمت خداوند هر هفت کشور
|
خداوند عصر آنکه چون من مرو را
|
|
ده و دو ستاره است هریک سخنور
|
چو مردم زحیوان بهست و مهست او
|
|
ز مردم بهین و مهین است یکسر
|
به نورش خورد ممن از فعل خود بر
|
|
به نازش برد کافر از کرده کیفر
|
چو بر منبر جد خود خطبه خواند
|
|
باستدش روح الامین پیش منبر
|
چو آن شیر پیکر علامت ببندد
|
|
کند سجده بر آسمانش دو پیکر
|
نه جز امر او را فلک هست بنده
|
|
نه جز تیغ او راست مریخ چاکر
|
به لشکر بنازند شاهان و دایم
|
|
ز شاهان عصر است بر درش لشکر
|
درش دشت محشر تنش کان گوهر
|
|
دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر
|
اگر سوی قیصر بری نعل اسپش
|
|
ز فخرش بیاویزد از گوش قیصر
|
همی تا جهان است وین چرخ اخضر
|
|
بگردد همی گرد این گوی اغبر
|
هزاران درود و دو چندان تحیت
|
|
از ایزد بر آن صورت روح پیکر
|