مرد چون با خویشتن شمار کند
|
|
داند کاین چرخ می شکار کند
|
مار جهان را چو دید مرد به دل
|
|
دست کجا در دهان مار کند؟
|
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
|
|
پشت نباید که زیر بار کند
|
سفله جهان، بیوفاست ای بخرد
|
|
با تو کجا بیوفا قرار کند؟
|
سوی گل او اگر تو دست بری
|
|
دست تو را خار او فگار کند
|
خار بدان گل چننده قصد کند
|
|
گرچه همی او نه قصد خار کند
|
یار بد تو اگر تو چند بدو
|
|
بد نکنی با تو خار خار کند
|
بر سر خود چون فگند خاک، تو را
|
|
باک ندارد که خاکسار کند
|
دوستی خوار گشته را مطلب
|
|
زانکه تو را گشته خوار خوار کند
|
دست سیاه و درشت و گنده کند
|
|
هرکه همی دست درشخار کند
|
چرخ یکی آسیاست بر سر تو
|
|
روز و شبان زین همی مدار کند
|
هرکه در این آسیا بماند دیر
|
|
روی و سر خویش پرغبار کند
|
گرچه تو خفتهستی آسیای جهان
|
|
هیچ نخسپد همی و کار کند
|
گاه یکی را ز چه به گاه برد
|
|
گاه یکی را ز گه بهدار کند
|
گاه چو دشمنت در بلا فگند
|
|
گاه چو فرزند در کنار کند
|
نشمرد افعال او مهندس اگر
|
|
چند به صد سالیان شمار کند
|
این نه فلک میکند کز این سخنان
|
|
اهل خرد را همی خمار کند
|
کار کن است این فلک به عمر همی
|
|
کار به فرمان کردگار کند
|
کار خداوند کار خود نکند
|
|
بلکه همه کار پیشکار کند
|
بی درو روزن یکی حصار است این
|
|
بی درو روزن یکی حصار کند؟
|
روی فلک را همی به در و گهر
|
|
این شب زنگی چرا نگار کند؟
|
در فلک را ببرد صبح، مگر
|
|
صبح همی با فلک قمار کند
|
گرد معصفر نگر که وقت سحر
|
|
زود همی چرخ برعذار کند
|
در درمی زر نگر که صبح همی
|
|
با شب یا زنده کارزار کند
|
این فلک روزگار خواره چنین
|
|
چند چه گوئی که روزگار کند؟
|
صانع قادر هگرز بیغرضی
|
|
گنبد گردان و کار و بار کند؟
|
وانگه بر کار کن ستور همه
|
|
مردم را میر و کاردار کند؟
|
مرد در این تنگ راه ره نبرد
|
|
گر نه خرد را دلیل و یار کند
|
جز که ز بهر من و تو مینکند
|
|
آنکه همی در شاهوار کند
|
نیست خبر گاو را ازانکه همی
|
|
نایرهای عود را چو نار کند
|
این و هزاران هزار چیز فلک
|
|
بر من و بر تو همی نثار کند
|
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟
|
|
گورخر و شیر مرغزار کند؟
|
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
|
|
مرد در این ره یکی چهار کند
|
روی به علم و به دین نهد ز جهان
|
|
کاین دو به دو جهانش بختیار کند
|
گر تو یکی خشک بید بیهنری
|
|
علم تو را سرو جویبار کند
|
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان
|
|
علم ز مستیت هوشیار کند
|
علم زدریا تو را به خشک برد
|
|
علم زمستانت را بهار کند
|
علم دل تیره را فروغ دهد
|
|
کند زبان را چو ذوالفقار کند
|
جانش از آزار آن جهان برهد
|
|
هر که ز دین گرد جان ازار کند
|
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را
|
|
پای به دین اندر استوار کند
|