یکی بیجان و بیتن ابلق اسپی کو نفرساید
|
|
به کوه و دشت و دریا بر همی تازد که ناساید
|
سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر
|
|
یکی اسپی است این کو مر سواران را بفرساید
|
سواران خفتهاند وین اسپ بر سرشان همی تازد
|
|
که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید
|
تو و فرزند تو هر دو بر این اسپید لیکن تو
|
|
همی کاهی برین هموار و فرزندت میافزاید
|
نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز
|
|
ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید
|
زمانهی نامساعد را از این گونه بجز حجت
|
|
به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید
|
سخن چون زر پخته بیخیانت گردد و صافی
|
|
چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید
|
سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش
|
|
که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید
|
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل
|
|
که چون شد عیب و غش از دل سخن بیغش و عیب آید
|
طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو
|
|
ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید
|
زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی
|
|
به دو عالم تو را هم خالق و هم خلق بستاید
|
وگر مر خویشتن را از سخن بیبهره بپسندی
|
|
مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید
|
به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا
|
|
وزان خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید
|
هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید
|
|
ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ میخاید
|
ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید
|
|
تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید
|
کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را
|
|
در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید
|
من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم
|
|
سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید
|
اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی
|
|
جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید
|
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان
|
|
همی آید سوی من یک به یک هر چهم همی باید؟
|
حکیم آن است کو از شاه نندیشد، نه آن نادان
|
|
که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید
|
کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید
|
|
همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید
|
چرا گرچون من است او همچو من بر صدر ننشیند
|
|
و گر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟
|
کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت
|
|
که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید
|
چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه
|
|
که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید
|
نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق
|
|
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید
|
مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین
|
|
چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید
|
بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،
|
|
چنان کاب از نمد، جان را ز شبهتها بپالاید
|
تو را راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی
|
|
که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید
|
بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت
|
|
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید
|