ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
|
|
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
|
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
|
|
بسی از مرغ سبک پرتر و پرندهتر است؟
|
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
|
|
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
|
چون به مردم شود این عالم آباد خراب
|
|
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
|
از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد
|
|
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟
|
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
|
|
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟
|
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
|
|
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است
|
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
|
|
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است
|
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
|
|
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است
|
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
|
|
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
|
نشود غره به بسیاری جهال جهان
|
|
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است
|
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
|
|
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است
|
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
|
|
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است
|
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
|
|
همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و بر است
|
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
|
|
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
|
نبود مردم جز عاقل و، بیدانش مرد
|
|
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
|
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
|
|
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است
|
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
|
|
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است
|
گر تو از هوش و خرد یافتهای پا و پری
|
|
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است
|
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
|
|
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است
|
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
|
|
پس دلیل است که آن چیز ازو نرمتر است
|
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
|
|
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است
|
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
|
|
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است
|
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
|
|
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است
|
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
|
|
سخنت سوی خردمند محال و هدر است
|
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
|
|
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است
|
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
|
|
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است
|
نظر تیره در این راه نداند سرخویش
|
|
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است
|
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
|
|
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
|
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
|
|
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است
|
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
|
|
بر خزینهی خرد و علم خداوند در است
|
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
|
|
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است
|
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
|
|
با کریمیی نسبش، تا به قیامت اثر است
|
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
|
|
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است
|
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
|
|
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟
|
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
|
|
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟
|
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
|
|
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است
|
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
|
|
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است
|
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
|
|
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است
|
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
|
|
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است
|
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
|
|
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است
|
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
|
|
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است
|
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
|
|
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست
|
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
|
|
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است
|
ای خداوندی کهت نیست در آفاق نظیر
|
|
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است
|
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
|
|
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است
|
خار و سنگ درهی یمگان با طاعت تو
|
|
در دماغ و دهن بندهت عود و شکر است
|
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
|
|
همچنین بندهی زارت به خراسان سمر است
|
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
|
|
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
|