ای به خور مشغول دایم چون نبات
|
|
چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
|
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
|
|
خیره خیر این نیلگون بیدر کلات؟
|
یا کسی دیگر مر او را بر کشید
|
|
آنکه کرسیی اوست چرخ ثابتات؟
|
جسم بی صانع کجا یابد هگرز
|
|
شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
|
چند در ما این کواکب بنگرند
|
|
روز و شب چون چشمهای بیسبات؟
|
گر بخواهی تا بدانی گوش دار
|
|
ور بدانی گوش من زی توست هات!
|
بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر
|
|
خطهاش از کاینات و فاسدات
|
جز درختان نیست این خط را قلم
|
|
نیست این خط را جز از دریا دوات
|
خط ایزد را نفرساید هگرز
|
|
گشت دهر و دایرات سامکات
|
زندگان هرسه سه خط ایزدند
|
|
مردمش انجام و آغازش نبات
|
زندهی حق را به چشم دل نگر
|
|
زانکه چشم سر نبیند جز موات
|
این که میبینی بتانند، ای پسر
|
|
گرچه نامد نامشان عزی و لات
|
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
|
|
کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟
|
همچنان چون گفت میگوید سخن
|
|
دیو در عزی و لات و در منات
|
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
|
|
مادر دیوان به قول بیثبات
|
لاجرم دادند بیبیم آشکار
|
|
در بهای طبل و دف مال زکات
|
عاقلان را در جهان جائی نماند
|
|
جز که بر کهسارهای شامخات
|
کس نیارد یاد از آل مصطفی
|
|
در خراسان از بنین و از بنات
|
کس نجوید می نشان از هفت زن
|
|
کامدهاست اندر قران زایشان صفات
|
بر نخواند خلق پنداری همی
|
|
مسلمات ممنات قانتات
|
هر زمان بتر شود حال رمه
|
|
چون بودش از گرسنه گرگان رعات
|
گر بخواهد ایزد از عباسیان
|
|
کشتگان آل احمد را دیات
|
وای بومسلم که مر سفاح را
|
|
او برون آورد از آن بیدر کلات
|
من ز لذت ها بشستم دست خویش
|
|
راست چون بگذشتم از آب فرات
|
بر امید آنکه یابم روز حشر
|
|
بر صراط از آتش دوزخ برات
|