هر که گوید که چرخ بیکار است
|
|
پیش جانش ز جهل دیوار است
|
کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید
|
|
هیچ گردندهای که بیکار است
|
چون نکو ننگری که چرخ به روز
|
|
چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟
|
بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟
|
|
زین اگر بررسی سزاوار است
|
اصل بسیار اگر یکی است به عقل
|
|
پس چرا خود یکی نه بسیار است؟
|
وان کزو روشنی پدید آید
|
|
روشن و گرد گرد و نوار است
|
چونکه برهان همی نگوید راست
|
|
علم برهان چو خط پرگار است
|
جنبش ما چرا که مختلف است؟
|
|
جنبش چرخ چونکه هموار است؟
|
اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟
|
|
چون نجوئی که این چه کاچار است؟
|
خاک خوار است رستنی، زان است
|
|
کایستاده چنین نگونسار است
|
جانور نیست به آن نگونساری
|
|
لاجرم زنده و گیاخوار است
|
وین که سر سوی آسمان دارد
|
|
باز بر هر سه میر و سالار است
|
مر تو را بر چهارمین درجه
|
|
که نشاندهاست و این چه بازار است؟
|
زیر دستانت چونکه بیخرد اند؟
|
|
چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟
|
با همه آلتی که حیوان راست
|
|
مر تو را با سخن خرد یار است
|
مر تو را نزد آن کهت اینها داد
|
|
نه همانا که هیچ کردار است؟
|
کار کردی و خورد، چون خر خویش
|
|
پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟
|
ای پسر، ننگری که عقل و سخن
|
|
چون بر این خلق سر به سر بار است؟
|
عقل بار است بر کسی که به عقل
|
|
گربزو جلد و دزد و طرار است
|
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
|
|
همه تدبیر مرد غدار است
|
عقل در دست این نفایه گروه
|
|
چون نکو بنگری گرفتار است
|
گاو خاموش نزد مرد خرد
|
|
به از آن ژاژخای صد بار است
|
گرگ درنده گرچه کشتنی است
|
|
بهتر از مردم ستمگار است
|
از بد گرگ رستن آسان است
|
|
وز ستمگاره سخت دشوار است
|
گرگ مال و ضیاع تو نخورد
|
|
گرگ صعب تو میر و بندار است
|
نزد هر کس به قدر و قیمت اوی
|
|
مر خرد را محل و مقدار است
|
هم بر آن سان که بار بر دو درخت
|
|
بر یکی میوه بر یکی خار است
|
همچنان کز نم هوا به بهار
|
|
شوره گلزار و باغ گلزار است
|
دزد اگر عقل را به دزدی برد
|
|
لاجرم چون عقاب بر دار است
|
تو به پیش خرد ازان خواری
|
|
که خرد پیشت، ای پسر، خوار است
|
مر خرد را به علم یاری ده
|
|
که خرد علم را خریدار است
|
نیک و بد زان برو پدید آید
|
|
که خرد چون سپید طومار است
|
از بدان بد شود ز نیکان نیک
|
|
داند این مایه هر که هشیار است
|
عقل نیکی پذیر اگر در تو
|
|
بد شود بر تو زین سخن عار است
|
مخورانش مگر که علم و هنر
|
|
هم از اکنون که زار و نا هار است
|
اندرو پود علم و نیکی باف
|
|
کو مرین هر دو پود را تار است
|
طاعت و علم راه جنت اوست
|
|
جهل و عصیانت رهبر نار است
|
خوی نیکو و داد را بلفنج
|
|
کین دو سیرت ز خوی احرار است
|
خوی نیکو و داد در امت
|
|
اثر مصطفای مختار است
|
بر ره راستان و نیکان رو
|
|
که جهان پر خسان و اشرار است
|
داد کن کز ستم به رنج رسی
|
|
در جهان این سخن پدیدار است
|
جز ز بیداد طبع بر طبعی
|
|
نیست تیمار هر که بیمار است
|
هر که نازاردت میازارش
|
|
که بهین بهان کمآزار است
|
بد کنش بد بجای خویش کند
|
|
هم برو فعل زشت او مار است
|
کار فردا به عدل خواهد بود
|
|
گرچه امروز کار باوار است
|
صاحب الغار خویش دین را دان
|
|
که تنت غار و جانت در غار است
|
بفگن از جان و تن به طاعت و علم
|
|
بار عصیان که بر تو انبار است
|
خیره خروار زیر بار مخسپ
|
|
چون گنه بر تنت به خروار است
|
چند غره شوی به فرداها
|
|
گر نه با خویشتنت پیکار است؟
|
زود دی گشته گیر فردا را
|
|
که نه برگشت چرخ مسمار است
|
خویشتن را به طاعت اندر یاب
|
|
اگر از خویشتنت تیمار است
|
پند بپذیر و بفگن از تن بار
|
|
گر سوی جانت پند را بار است
|
به دل پاک برنویس این شعر
|
|
که به پاکی چو در شهوار است
|