آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
|
|
گر به دل اندیشه کنی زین رواست
|
گشتن گردون و درو روز و شب
|
|
گاه کم و گاه فزون گاه راست
|
آب دونده به نشیب از فراز
|
|
ابر شتابنده به سوی سماست
|
مانده همیشه به گل اندر درخت
|
|
باز روان جانور از چپ و راست
|
ور به دل اندیشه ز مردم کنی
|
|
مشغلهشان بیحد و بیمنتهاست
|
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
|
|
یکسره زین جانور اندر بلاست
|
تخم و بر و برگ همه رستنی
|
|
داروی ما یا خورش جسم ماست
|
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
|
|
هر چه خوشت نیست تو را آن دواست
|
آهو و نخچیر و گوزن چران
|
|
هر چه مر او را ز گیاها چراست
|
گوشت همی سازند از بهر تو
|
|
از خس و خار یله کاندر فلاست
|
وز خس و از خار به بیگار گاو
|
|
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست
|
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست
|
|
این همه در یکدگر از کرد ماست
|
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر
|
|
در که و نه مرغ که آن در هواست
|
آتش در سنگ به بیگار توست
|
|
آب به بیگار تو در آسیاست
|
باد به دریادر ما را مطیع
|
|
کار کنی بارکش و بیمراست
|
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق
|
|
هر یکی از دیگری اندر عناست
|
روم، یکی گوید، ملک من است
|
|
وان دگری گوید چین مر مراست
|
این به سر گنج برآورده تخت
|
|
وان به یکی کنج درون بینواست
|
خالد بر بستر خزست و بز
|
|
جعفر در آرزوی بوریاست
|
این یکی آلوده تن و بینماز
|
|
وان دگری پاکدل و پارساست
|
این بد چون آمد و آن نیک چون؟
|
|
عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟
|
وانکه بر این گونه نهاد این جهان
|
|
زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟
|
با همه کم بیش که در عالم است
|
|
عدل نگوئی که در این جا کجاست؟
|
مردم اگر نیک و صواب است و خوب
|
|
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
|
چیست جواب تو؟ بیاور که این
|
|
نیست خطا بل سخنی بیریاست
|
ترسم کاقرار به عدل خدای
|
|
از تو به حق نیست ز بیم قفاست
|
دیدن و دانستن عدل خدای
|
|
کار حکیمان و زه انبیاست
|
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست
|
|
کار کسی کو به هوا مبتلاست
|
قول و عمل هر دو صفتهای توست
|
|
وز صفت مردم یزدان جداست
|
تا نشناسی تو خداوند را
|
|
مدح تو او را همه یکسر هجاست
|
تا نبری ظن که خدای است آنک
|
|
بر فلک و بر من و تو پادشاست
|
بل فلک و هر چه درو حاصل است
|
|
جمله یکی بندهی او را سزاست
|
عالم جسمی اگر از ملک اوست
|
|
مملکتی بیمزه و بیبقاست
|
پس نه مقری تو که ملک خدای
|
|
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست
|
وانکه به فردا شودش ملک کم
|
|
چون به همه حال جهان را فناست
|
پس نشناسی تو مر او را همی
|
|
قول تو بر جهل تو ما را گواست
|
این که تو داری سوی من نیست دین
|
|
مایهی نادانی و کفر و شقاست
|
معرفت کارکنان خدای
|
|
دین مسلمانی را چون بناست
|
کارکن است این فلک گرد گرد
|
|
کار کنی بیهش و بی علم و خواست
|
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
|
|
کارکنان را همه او ابتداست
|
کارکنانند ز هر در ولیک
|
|
کار کنی صعبتر اندر گیاست
|
آنکه تو را خاک ز کردار او
|
|
بر تن تو جامه و در تن غذاست
|
آنکه همی گندم سازد زخاک
|
|
آن نه خدای است که روح نماست
|
این همه ار فعل خدای است پاک
|
|
سوی شما، حجت ما بر شماست
|
پس به طریق تو خدای جهان
|
|
بی شک در ماش و جو و لوبیاست
|
آنگه دانی که چنین اعتقاد
|
|
از تو درو زشت و جفا و خطاست
|
کارکنان را چو بدانی بحق
|
|
آنگه بر جان تو جای ثناست
|
کار کنی نیز توی، کار کن
|
|
کار تو را نعمت باقی جزاست
|
کار درختان خور و بار است و برگ
|
|
کار تو تسبیح و نماز و دعاست
|
بر پی و بر راه دلیلت برو
|
|
نیک دلیلا که تو را مصطفاست
|
غافل منشین که از این کار کرد
|
|
تو غرضی، دیگر یکسر هباست
|
بر ره دینرو که سوی عاقلان
|
|
علت نادانی رادین شفاست
|
جان تو بیعلم خری لاغر است
|
|
علم تو را آب و شریعت چراست
|
جان تو بیعلم چه باشد؟ سرب
|
|
دین کندت زر که دین کیمیاست
|
زارزوی حسی پرهیز کن
|
|
آرزو ایرا که یکی اژدهاست
|
عز و بقا را به شریعت بخر
|
|
کاین دو بهائی و شریعت بهاست
|
عقل عطای است تو را از خدای
|
|
بر تن تو واجب دین زین عطاست
|
آنکه به دین اندر ناید خر است
|
|
گرچه مر او را به ستوری رضاست
|
راه سوی دینت نماید خرد
|
|
از پس دین رو که مبارک عصاست
|
در ره دین جامهی طاعت بپوش
|
|
طاعت خوش نعمت و نیکو رداست
|
مر تن نعمت را طاعت سر است
|
|
نامهی نیکی را طاعت سحاست
|
طاعت بی علم نه طاعت بود
|
|
طاعت بی علم چو باد صباست
|
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش
|
|
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
|
علم و عمل ورز که مردم به حشر
|
|
ز آتش جاوید بدین دو رهاست
|
بر سخن حجت مگزین سخن
|
|
زانکه خرد با سخنش آشناست
|
گفتهی او بر تن حکمت سراست
|
|
چشم خرد را سخنش توتیاست
|
دیبهی رومی است سخنهای او
|
|
گر سخن شهره کسائی کساست
|