باز جهان تیز پر و خلق شکار است
|
|
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
|
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
|
|
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
|
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
|
|
باز جهان ره زن است و قافلهخوار است
|
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
|
|
صحبت او اصل ننگ و مایهی عار است
|
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
|
|
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
|
کار جهان همچو کار بیهش مستان
|
|
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
|
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
|
|
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
|
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
|
|
معدهت پر خمر و مغز پر ز خمار است
|
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
|
|
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
|
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
|
|
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
|
غره چرا گشتهای به مکر زمانه
|
|
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
|
دستهی گل گر تو را دهد تو چنان دانک
|
|
دستهی گل نیست آن، که پشتهی خار است
|
میوهی او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
|
|
جامهی او را نه هیچ پود و نه تار است
|
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
|
|
گرت گمان است کاین سرای قرار است
|
روی نیارم سوی جهان که بیارم
|
|
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
|
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
|
|
همره این مار صعب رفت نیار است
|
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
|
|
میوهی خوش زو طمع مکن که چنار است
|
بهرهی تو زین زمانه روز گذاری است
|
|
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
|
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
|
|
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
|
جز به همان جان گزارده نشود وام
|
|
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
|
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
|
|
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
|
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
|
|
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
|
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
|
|
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
|
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
|
|
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
|
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
|
|
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
|
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
|
|
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
|
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
|
|
گر دگری را شرف به آل و تبار است
|
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
|
|
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
|
شهره درختی است شعر من که خرد را
|
|
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
|
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
|
|
نفس سخن گوی من کلید حصار است
|
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
|
|
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
|
تا سخنم مدح خاندان رسول است
|
|
نابغه طبع مرا متابع و یار است
|
خیل سخن را رهی و بندهی من کرد
|
|
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
|
مشتری اندر نمازگاه مر او را
|
|
پیش رو و، جبرئیل غاشیهدار است
|
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
|
|
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
|
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
|
|
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
|
قیصر رومی به قصر مشرف او در
|
|
روز مظالم ز بندگان صغار است
|
خلق شمارند و او هزار ازیراک
|
|
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
|
رایت او روز جنگ شهره درختی است
|
|
کش ظفر و فتح برگها و ثمار است
|
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
|
|
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
|
خون عدو را چو خویش بدو داد
|
|
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
|
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
|
|
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
|
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
|
|
ناصبی شوم را سر از در دار است
|
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
|
|
حکمت حجت بخار و دود شخار است
|
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
|
|
از در این شعر، بل سزای فسار است
|