این جهان خواب است، خواب، ای پور باب
|
|
شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟
|
روشنیی چشم مرا خوش خوش ببرد
|
|
روشنیش، ای روشنائیی چشم باب
|
تاب و نور از روی من میبرد ماه
|
|
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب
|
پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
|
|
تا بماندم تافته بینور و تاب
|
آفتابم شد به مغرب چون بسی
|
|
بر سرم بگذشت تابان آفتاب
|
جز شکار مردم، ای هشیار پور،
|
|
نیست چیزی کار این پران عقاب
|
این عقاب از کوه چون سر برزند
|
|
از جهان یکسر برون پرد غراب
|
گرد رنج و غم چو بر مردم رسد
|
|
زودتر می پیر گردد مرد شاب
|
چون مرا پیری ز روز و شب رسید
|
|
نیست روز و شب همانا جز عذاب
|
هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ
|
|
هم زگردش زود گردد زشت و خاب
|
دل بدین آشفته خواب اندر مبند
|
|
پیش کو از تو بتابد زو بتاب
|
زین سراب تشنهکش پرهیز کن
|
|
تشنگان بسیار کشته است این سراب
|
روی تازهت زی سراب او منه
|
|
تا نریزد زان سراب از رویت آب
|
گرش بنکوهی ندارد باک و شرم
|
|
ورش بنوازی نیابی زو ثواب
|
گرچه بیخیر است گیتی، مرد را
|
|
زو شود حاصل به دانش خیر ناب
|
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
|
|
سبز از آب و خاک شد تازه سداب
|
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
|
|
مرد ازو فاضل شدهاست و زود یاب
|
این جهان الفنج گاه علم توست
|
|
سر مزن چون خر در این خانهی خراب
|
کشت ورزت کرد باید بر زمین
|
|
جنگ ناید با زمینت نه عتاب
|
مردمان چون کودکان بیهشاند
|
|
وین دبیرستان علم است از حساب
|
شغل کودک در دبیرستانش نیست
|
|
جز که خواندن یا سال و یا جواب
|
چون نپرسی ز اوستاد خویش تو؟
|
|
چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟
|
زین هزاران شمع کان آید پدید
|
|
تا ببندد روی چرخ از شب نقاب
|
روی خاک و موی گردان چرخ را
|
|
این سیه پرده نقاب است و خضاب
|
نیک بنگر کاندر این خیمهی کبود
|
|
چون فتاده است، ای پسر، چندین شتاب
|
گر ز بهر مردم است این، پس چرا
|
|
خاک پر مور است و پر مار و ذباب؟
|
ور همی آباد خواهد خاک را
|
|
چونکه ز آبادی فزونستش خراب ؟
|
جز براسپ علم و بغل جست و جوی
|
|
خلق نتواند گذشتن زین عقاب
|
این همی گوید «بباید جست ازین
|
|
تا پدید آید صواب از ناصواب»
|
وان همی گوید «چنین بیهودهها
|
|
دور دار از من، هلا پرکن شراب،
|
کار دنیا را همان داند که کرد،
|
|
رطل پر کن، رود برکش بر رباب،
|
رطل پر کن وصف عشق دعد گوی
|
|
تا چه شد کارش به آخر با رباب»
|
ای پسر، مشغول این دنیاست خلق
|
|
چون به مردار است مشغولیی کلاب
|
گر نه گرگی بر ره گرگان مرو
|
|
گوسپندت را مران سوی ذئاب
|
دیو جهلت را به پند من ببند
|
|
پند شاید دیو جهلت را طناب
|
بر فلک باید شدن از راه پند
|
|
ای برادر، چون دعای مستجاب
|