پادشا بر کام‌های دل که باشد؟ پارسا

گر براندیشی بریده‌ستی رهی دور و دراز چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟
بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا
پاره کرده‌ستند جامه‌ی دین بر تو بر، لاجرم آن سگان مست گشته روز حرب کربلا
آن سگان کز خون فرزندانش می‌جویند جاه روز محشر سوی آن میمون و بی‌همتا نیا
آن سگان که‌ت جان نگردد بی‌عوار از عیبشان تا نشوئی تن به آب دوستی‌ی اهل عبا
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا
بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا
گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا