نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟
|
|
دیباست تو را نکو و خوش حلوا
|
بنگر که مر این دو را چه میداند
|
|
آن است نکو و خوش سوی دانا
|
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
|
|
دیبا نبود به گاو بر زیبا
|
جز مردم با خرد نمییابد
|
|
هنگام خورو بطر خوشی زینها
|
حلوا به خرد همی دهد لذت
|
|
قیمت به خرد همی گرد دیبا
|
جان را به خرد نکو چو دیبا کن
|
|
تا مرد خرد نگویدت «رعنا»
|
شرم است نکو بحق و، خوش دانش
|
|
هر دو خوش و خوب و در خور و همتا
|
دیبای دل است شرم زی عاقل
|
|
حلوای دل است علم زی والا
|
حورا توی ار نکو و با شرمی
|
|
گر شرمگن و نکو بود حورا
|
گر شرم نیایدت ز نادانی
|
|
بیشرمتر از تو کیست در دنیا
|
کوری تو کنون به وقت نادانی
|
|
آموختنت کند بحق بینا
|
تو عورت جهل را نمیبینی
|
|
آنگاه شود به چشم تو پیدا
|
این عورت بود آنکه پیدا شد
|
|
در طاعت دیو از آدم و حوا
|
ای آدمی ار تو علم ناموزی
|
|
چون مادر و چون پدر شوی رسوا
|
چون پست بودت قامت دانش
|
|
چون سرو چه سود مر تو را بالا؟
|
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
|
|
بالات سخن نگوید، ای برنا
|
شاید که ز بیم شرم و رسوائی
|
|
در جستن علم دل کنی یکتا
|
ناموخت خدای ما مر آدم را
|
|
چون عور برهنه گشت جز کاسما
|
بنگر که چه بود نیک آن اسما
|
|
منگر به دروغ عامه و غوغا
|
تا نام کسی نخست ناموزی
|
|
در مجمع خلق چون کنیش آوا
|
از نام به نامدار ره یابد
|
|
چون عاقل و تیزهش بود جویا
|
خرسند مشو به نام بی معنی
|
|
نامی تهی است زی خرد عنقا
|
این عالم مرده سوی من نام است
|
|
آن عالم زنده ذات او والا
|
سوی همه خیر راه بنماید
|
|
این نام رونده بر زبان ما
|
دو نام دگر نهاد روم و هند
|
|
این را که تو خوانیش همی خرما
|
بوی است نه عین و نون و با و را
|
|
نام معروف عنبر سارا
|
چندین عجبی ز چه پدید آمد
|
|
از خاک به زیر گنبد خضرا؟
|
این رستنی است و ناروان هرسو
|
|
وان بیسخن است و این سیم گویا
|
این زشت سپید و آن سیه نیکو
|
|
آن گنده و تلخ وین خوش و بویا
|
از چشمهی چشم و از یکی صانع
|
|
یاقوت چراست آن و این مینا؟
|
این جزو کهاست چونش بشناسی
|
|
بر کل دلیل گرددت اجزا
|
از علت بودش جهان بررس
|
|
بفگن به زبان دهریان سودا
|
انگار که روز آخر است امروز
|
|
زیرا که هنوز نامدهاست فردا
|
چون آخر عمر این جهان آمد
|
|
امروز، ببایدش یکی مبدا
|
کشتی خرد است دست در وی زن
|
|
تا غرقه نگردی اندر این دریا
|
گر با خردی چرا نپرهیزی
|
|
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
|
با طاعت و ترس باش همواره
|
|
تا از تو به دل حسد برد ترسا
|
پرهیز به طاعت و به دانش کن
|
|
بر خیره مده به جاهلان لالا
|
تا بسته نگیردت یکی جاهل
|
|
هر روز به سان گاوک دوشا
|
از طاعت و علم نردبانی کن
|
|
وانگه برشو به کوکب جوزا
|
زین چرخ برون، خرد همی گوید،
|
|
صحراست یکی و بیکران صحرا
|
زانجا همی آید اندر این گنبد
|
|
از بهر من و تو این همه نعما
|
هرگز نشده است خلق از این زندان
|
|
جز کز ره نردبان علم آنجا
|
چون جانت به علم شد بر آن معدن
|
|
سرما ز تو دور ماند و هم گرما
|
بپرست خدای را و تو بشناس
|
|
از با صفت و ز بیصفت تنها
|
وان را که فلک به امر او گردد
|
|
ایزدش مگوی خیره، ای شیدا
|
کان بندهی ایزد است و فرمان بر
|
|
مولای خدای را مدان مولا
|
وز راز خدای اگر نهای آگه
|
|
بر حجت دین چرا کنی صفرا؟
|