نیز نگیرد جهان شکار مرا

پیش‌روم عقل بود تا به جهان کرد به حکمت چنین مشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطر آتش و عذاب ابد دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشست گهم وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد بیم نیاید ز روزگار مرا