در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی

روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما
چون شب آید برود خورشید از محضر ما ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما نکند هیچ کس این بی‌ادبان را ادبی

بچگان ما ماننده‌ی شمس و قمرند زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند
تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی

رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی

اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران آن خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران به نسب باز شوند این پسران با پدران
و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی!

رزبان آمد و حلقوم همه باز برید قطره‌ای خون به مثل از گلوی کس نچکید
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی

پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش
پس به صاروج بیندود همه بام و برش جامه‌ی گرم برافکند پلاسین ز برش
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی