دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب | نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی |
□
گفت پندارم کاین دخترکان زان منند | چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند | |
تا بباشند بدین رز در مهمان منند | رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند | |
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند | دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی |
□
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش | در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش | |
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش | ز آرزوی بچهی رز، دل او خسته و ریش | |
گفت کم صبر نماندهست درین فرقت بیش | رفت سوی رز، با تاختنی و خببی |
□
در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه | دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه | |
جای جای بچهی تابان چون زهره و ماه | بچهی سرخ چو خون و بچهی زرد چو کاه | |
سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه | هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی |
□
رزبان را به دو ابروی برافتاد گره | گفت: لا حول و لا قوة الا بالله | |
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه | همه آبستن گشتند به یک شب که و مه | |
نیست یک تن به میان همگان اندر به | اینچنین زانیه باشد بچهی هر عنبی |
□
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد | نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد | |
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد | نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد | |
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد | این مکافات چنین باشدتان اجر شبی |
□
راست گویید که این قصه و این نادره چیست | وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست | |
این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست | جای آنست که باید به شما بر بگریست | |
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست | این همه دخت بسودن نتواند عزبی |
□
دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم | ما تن خویش به دست بنیآدم ننهیم |