در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی

گفت پندارم کاین دخترکان زان منند چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند
تا بباشند بدین رز در مهمان منند رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی

رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش ز آرزوی بچه‌ی رز، دل او خسته و ریش
گفت کم صبر نمانده‌ست درین فرقت بیش رفت سوی رز، با تاختنی و خببی

در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه
جای جای بچه‌ی تابان چون زهره و ماه بچه‌ی سرخ چو خون و بچه‌ی زرد چو کاه
سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی

رزبان را به دو ابروی برافتاد گره گفت: لا حول و لا قوة الا بالله
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه همه آبستن گشتند به یک شب که و مه
نیست یک تن به میان همگان اندر به اینچنین زانیه باشد بچه‌ی هر عنبی

نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد این مکافات چنین باشدتان اجر شبی

راست گویید که این قصه و این نادره چیست وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست
این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست جای آنست که باید به شما بر بگریست
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست این همه دخت بسودن نتواند عزبی

دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم ما تن خویش به دست بنی‌آدم ننهیم