آب آنگور بیارید که آبانماهست | کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست | |
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست | دست تابستان از روی زمین کوتاهست | |
آب انگور خزانی را خوردن گاهست | که کس امسال نکردهست مر او را طلبی |
□
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی | که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی | |
همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی | نه ورا قابلهای بود و نه فریادرسی | |
اینچنین آسان فرزند نزادهست کسی | که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی |
□
چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم | وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم | |
بچگان زاد مدور تنه، بیقد و قدم | صد و سی بچهی اندر زده دو دست به هم | |
دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم | نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی |
□
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر | سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر | |
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر | نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر | |
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر | بچهی گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟ |
□
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی | مادر این بچگکان را ندهد شیر همی | |
نه به پروردنشان باشد آژیر همی | نه رهاشان کند از حلقهی زنجیر همی | |
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی | بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی |
□
رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی | به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی | |
گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی | این توانم که دهمتان شب و روز آب همی | |
مرد باید که کند سعی در این باب همی | تا خداوند پدیدار کندتان سببی |
□
بچگانش بنهادند تن خویش برآب | نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب | |
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب | رویها یکسره کردند به زنگار خضاب | |
دادشان رزبان پیوسته سرآبی چو گلاب | نشد از جانبشان غایب، روزی و شبی |
□
گفت پندارم کاین دخترکان زان منند | چون دل و چون جگر و چون تن و چون جان منند | |
تا بباشند بدین رز در مهمان منند | رز، فردوس منست، ایشان رضوان منند | |
تا درین باغ و درین خان و درین مان منند | دارم اندر سرشان سبز کشیده سلبی |
□
رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش | در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش | |
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش | ز آرزوی بچهی رز، دل او خسته و ریش | |
گفت کم صبر نماندهست درین فرقت بیش | رفت سوی رز، با تاختنی و خببی |
□
در چو بگشاد، بدان دخترکان کرد نگاه | دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه | |
جای جای بچهی تابان چون زهره و ماه | بچهی سرخ چو خون و بچهی زرد چو کاه | |
سر نگونسار ز شرم و رخ تیره ز گناه | هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی |
□
رزبان را به دو ابروی برافتاد گره | گفت: لا حول و لا قوة الا بالله | |
ابن بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه | همه آبستن گشتند به یک شب که و مه | |
نیست یک تن به میان همگان اندر به | اینچنین زانیه باشد بچهی هر عنبی |
□
نوزتان مادر شش روز نباشد که بزاد | نوزتان ناف نبریده و از زه نگشاد | |
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد | نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد | |
همه آبستن گشتید و همه دیو نژاد | این مکافات چنین باشدتان اجر شبی |
□
راست گویید که این قصه و این نادره چیست | وانکه آبستنتان کرد بگویید که کیست | |
این چه بیشرمی و بیباکی و بیدادگریست | جای آنست که باید به شما بر بگریست | |
نه یکی و نه دو و نه سه، هشتاد و دویست | این همه دخت بسودن نتواند عزبی |
□
دختران رز گفتند که: ما بیگنهیم | ما تن خویش به دست بنیآدم ننهیم | |
ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم | ما توانیم که از خلق زمان دور جهیم | |
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم | ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی |
□
روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما | خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما | |
چون شب آید برود خورشید از محضر ما | ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما | |
وین دو تن دور نگردند ز بام و در ما | نکند هیچ کس این بیادبان را ادبی |
□
بچگان ما مانندهی شمس و قمرند | زانکه همصورت و همسیرت هر دو پدرند | |
تابناکند ازیرا که دو علوی گهرند | بچگان آن بنسبتر که ازین باب گرند | |
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند | تهمت آلوده نگردند به دیگر سببی |
□
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم | تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم | |
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم | تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم | |
تا فراوان نشود تجربت جان و تنم | کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست آبی |
□
اگر ایدونکه به کشتن نمرند این پسران | آن خورشید و قمر باشند این جانوران | |
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران | به نسب باز شوند این پسران با پدران | |
و گر ایدونکه بباشند ز پشت دگران | از پس کشتن زنده نشوند، ای وربی! |
□
رزبان آمد و حلقوم همه باز برید | قطرهای خون به مثل از گلوی کس نچکید | |
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بتپید | باز آمد همگانرا سوی چرخشت کشید | |
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید | که از ایشان، به تن اندر شده بودش غضبی |
□
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش | خونشان کرد به خم اندر و پوشید سرش | |
پس به صاروج بیندود همه بام و برش | جامهی گرم برافکند پلاسین ز برش | |
پنج شش ماه زمستانی نگشاد درش | دو ربیع و دو جمادی و تمام رجبی |
□
آمد آنگاه چنانچون متکبر ملکی | تا ببیند که چه بودهست بهر کودککی | |
به خم اندر نگرید، از شب رفته سه یکی | دید اندر خم سنگین همه را گشته یکی | |
بارخ رخشان چون گرد مهی برفلکی | بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی |
□
رزبان گفت که این لعبتکان بیگنهند | هیچ شک نیست که از نسبت خورشید و مهند | |
از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند | عیبشان نیست اگر مادرکانشان سیهند | |
گاه آنست که از محنت و سختی برهند | جای آنست که امروز کنم من طربی |
□
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب | با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب | |
بگسارم به صبوح اندر، زین سرخ شراب | که همش گونهی گل بینم و هم بوی گلاب | |
گویم آنگاه بدان قطره یک داروی خواب | یاد باد ملکی ، ذوحسبی، ذونسبی |
□
ملک شیردل پیلتن پیلنشین | بوسعید بن ابوالقاسم بن ناصر دین | |
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین | سه رش و نیم، درازی یکی قبضه ازین | |
از عباد ملک العرش نکوکارترین | خوشخویی، خوش سخنی خوشمنشی، خوشحسبی |
□
ملک حق و ملکزاده چو مسعود بود | کز سخا و کرم کلی موجود بود | |
میر کز گوهر پاکیزهی محمود بود | همچو محمود بنای کرم و جود بود | |
هر کجا عود بود، بوی خوش عود بود | ندمد بوی ز هر چوبی و از هر حطبی |
□
میر باید که چنو راد و ملکزاده بود | ایزدش فر و شکوه ملکی داده بود | |
هند بگشاده و آمل همه بگشاده بود | لشکر صعب سوی ترک فرستاده بود | |
در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود | تا بیارند به غزنین سر او بر خشبی |
□
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد | کشور عالم، هر هفت برو بر بشمرد | |
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد | ملکت هند بد و سخت حقیر آمد و خرد | |
ندبی ملک سپاهان را یازید و ببرد | روم را ماندهست اکنون که بیازد ندبی |
□
تا جهان باشد، خسرو به سلامت ماناد | ایزد از ملکت او چشم بدان دور کناد | |
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد | پیشهی او طرب و مذهب او دانش و داد | |
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد | مرساناد خداوند به رویش تعبی |