در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

آب آنگور بیارید که آبانماهست کار یکرویه به کام دل شاهنشاهست
وقت منظر شد و وقت نظر خرگاهست دست تابستان از روی زمین کوتاهست
آب انگور خزانی را خوردن گاهست که کس امسال نکرده‌ست مر او را طلبی

شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد بیکدفعه، نه پیش و نه پسی نه ورا قابله‌ای بود و نه فریادرسی
اینچنین آسان فرزند نزاده‌ست کسی که نه دردی متواتر بگرفتش، نه تبی

چون بزاد آن بچگان را، سر او گشت به خم وندر آویخت به روده، بچگان را، به شکم
بچگان زاد مدور تنه، بی‌قد و قدم صد و سی بچه‌ی اندر زده دو دست به هم
دو تکز در شکم هریک ، نه بیش و نه کم نه در ایشان ستخوانی، نه رگی، نه عصبی

چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر سیر بودند یکایک، چه صغیر و چه کبیر
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر
نه شغب کردند آن بچگکان و نه نفیر بچه‌ی گرسنه دیدی که ندارد شغبی؟

رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه به پروردنشان باشد آژیر همی نه رهاشان کند از حلقه‌ی زنجیر همی
بمرند این بچگان گرسنه بر خیر همی بیم آنست که دیوانه شوم ای عجبی

رفت رزبان، چو رود تیر به پرتاپ همی به رز اندر بکشید آب ز دولاب همی
گفت اگر شیر ز مادر نشود یاب همی این توانم که دهمتان شب و روز آب همی
مرد باید که کند سعی در این باب همی تا خداوند پدیدار کندتان سببی

بچگانش بنهادند تن خویش برآب نچخیدند و نجنبیدند از بستر خواب
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردند به زنگار خضاب